۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

سنگ لاکپشتی

در ابتدا یک رباعی زیبا از دوست عزیزم آقای هادی صداقت :

نه از دل خاک بود و نه از افلاک
این دشمن ناپاکی از شستن پاک
مهمان همیشه ی لب و دندانت
خوشبخت ترین عاشق دنیا مسواک

بر نشسته آرام
روی این تلّ بلند
سایه اش اُفتاده
راست موزون ساده
پای او در خاک است
صورتش غمناک است
تک و تنها بر تلّ
بس که او شبناک است
روی در روی اُفق
دستش افکار بلند
قلبِ او جای دگر
پشتِ شبهای نژند
قلمش هر دانه
دانه دانه شنها
نفسش ببریده
پای این شبگِنها
سرد و افتاده به خاک
نغز و نو او به پگاه
سرفراز است گر چه
اوفتاده به نگاه
می طراود شبها
در شبان او بالا
روی کوهی ساده
مَه به او جان داده
سنگِ لاکپشتی ما
رنگش از من و تو سیاه
جای او ساکن تا
دل اون نشه تباه
اگه از تلّ بیفته
کنده شه جنب بخوره
اصلا اون غم نداره
بازم شبا رو میشمره
ستاره ها رو میشمره

پائیز ۸۲
اهواز

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

این طوریاست

رمق نمونده واسه دل
سکوتِ تو بتِ دله
بیا نلرزون تنمو
رفتنِ تو تهاجمه
به اون نگاهِ غربتیت
یه رنگِ آشنا بزن
لباس ترس و نفرتو
از سر تا پا یهو بکن
بکن که من فرو برم
تو عشق و ناباوریام
بکن که من از رو برم
بشکونه شرمُ خنده هام
بذار صدای هق هقم
فقط تو گریه نباشه
اونقده خنده خنده تا
دل روده هامون بپاشه
بذار که دیو نفرتُ
همینجا با هم بکشیم
توی بغل بگیر منو
تا طعمِ هم رو بچشیم
صدا بزن اسممُ تا
غولِ چراغم بپره
اونقده لب رو لب بیار
کتاب حسرت بدره ( ۲ )
سوز زمستونی شب
عُق زده رو رویای ما
لباسِ تقدیرِ منه
یا سردیِ دلای ما ؟
اگر چه عاشقم ولی
دلم رضا نمیده آه
بازم تردید بازم تردید
اینم طناب این تهِ چاه
کنار من که رد شدی
بگو که ارزش نداری
حماقتِ مجسمی
بُتی تو لرزش نداری
قلبِ پُر از کثافتت
الهی پُر شه بگیره
بوی تعفنت حالا
فرداست که ننگی بمیره ۲
تو این شبِ پُر از خدا
یه فکر خاکستری هست
که جا گذاشته تو سرم
وِلوله و کولی مست
نه خوابم رنگِ خواب داره
نه تو نگام صداقتی
پشت و پنام اون تکیه گاه
روا کرده هر حاجتی
خدای من خدای ما
قرار دل رو برسون
با تو باشه هر جا باشه
تو تکچراغِ شبمون . ( ۲ )
رمق نمونده واسه دل
سکوتِ تو بُتِ دله
بیا نلرزون تنمو
رفتن تو تهاجمه . . .
آخر تابستون ۸۴

۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

انگیزه ( شهر بی زمستون )

مسخِ شب و پیوند
مستِ التماس بارون
اونیکه با من اسیره
شبونه میاد به میدون
اونجا که سوار زخمی
تا صبح از درد می ناله
که منم سوار میدون
اونکه با غُصه اسیره

دل من تا به ابد اونو می خواد
غم من تا به ابد وسوسه می خواد ( ۲ )

که می ناله جغدِ زخمی
توی هِی هویِ زمستون
اونجا که برفو ندیده
می باره هی بارون بارون
اون یه شهره
پُر خونه های ویرون
که یه سنگه روی سنگی
پُِر زندون پُر زندون
منِ مصلوبِ دقایق
من بی نگاه پریشون
منی که با من اسیره
یه باره با من می میره
که می میره توی رگبار زمستون
اون زمستون که نه حتی توی چله اش
رنگِ برف رو هم ندیده

توی شهر بی زمستون
آینه ها رنگِ بهانه اند
توی شهر بی زمستون
پستوها مستِ ترانه اند
. . .

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

به خدا خدا فقط پوله

به خدا مثلِ سگ پشیمونم
دیگه از دستِ شب نمی خونم
من که هستم یه عالمه کِرمی
تو پریشونی و لجن هه می لولم
من خدا رو به قبله گم کردم
به خدا که پول عشق و عاقبته
طعنه منت نصیحتم تا کِی ؟
اون خدای پول اصلِ عافیته
زندگی ثروت است و آرامش
مرگ سهمم که خیال پردازم
این چه کردم چرا چنین گشتم ؟
این منم منم هوسبازم
به خدا که مثل سگ پشیمونم
واست از رنج و غم نمی خونم
تا خداوندِ پول پشتت نیست
خر نشو بگو نمی تونم
یک نه گفتن بِه از دروغِ یه عمر
یک نه گفتن به از فلاکت ابدی
به خدا عشق فقط پوله
خر نشو نه بگو اگه بلدی
قصه ی باختِ بازنده
حرفِ تکرار روز و این قفسه
تو بخون پرنده ی اَلحان
این تمامِ خواستِ یک مگسه
من ذلیلِ ابد خرافاتی
تو بتازون برو سماواتی
تو گلو و سیم من این فنس
من یه سرباز و تو بناپارتی
نکبتم تنبلم یه بی مقدار
من همین پستم و تو خود هوش دار
هوش باش که منگِ طوق نشوی
واِلا مثِ ما در این چرا بسیار ۲