۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

هنگامه

در این تنهائی امید
که مانده در شبِ تردید
در این تشویش ساعت کش
ستایش گونه ها می دید
از آن قومی که پژمردند
غرور هر چه عادت بود
از آن طفلان که آزردند
سکوتِ سایه راحت بود
تو چهرت را بیامیز از
همه خوبی و شیدائی
به نیک انجامی افرازی
اگر یک دم برون آئی
برون آئی ز کِلکِ خویش
به کِلکِ آسمان بنگر
به قطره قطره ی بـاران
که آرامیده در بستر
که بستر یک زمین پاک
همو که قصه ها می بافت
از آن روزانِ پر امید
طنینی دُر بها می یافت
که زندان بود افسردن
به خاموشی و شب بردن
کنون بنگر که ما باشیم
تمام غصه ها مُردن ٢

در این تنهائی امید
که مانده در شبِ تردید
تو آن نوری که در ظلمت
به عمق کینه ها تابید
از آن قومی که پژمردند
غرور هر چه عادت بود
تو آن فصلِ شتابانی
که رفتن ها سعادت بود
تو چهرت را بیامیز از
همه خوبی و شیدائی
اگر ابری برون آئی
اگر بـاران بفرمائی
برون آئی ز کِلکِ خویش
به کِلکِ آسمان بنگر
که ایزد چون بیاراید
از آن آبـی از آن آخر
که بستر یک زمین پاک
همو که قصه ها می بافت
سراغ از دل نمی گیری
تو را از خار و گِل دریافت
که زندان بود افسردن
به خاموشی و شب بردن
بدر آرامشِ باطل
کنون شد وقت آشفتن . ٢

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تک فرصت

بخون با من
بخون از زنده موندن
بخون با من
بخون از دل سپردن
بخون با من
که هر روز روز عشقه
بخون با اسمِ اونکه
شب نوشته
بخون هر لحظه
دریای تـرانه است
بگو با دل امیدم بی کرانه است
نخواه از غصه ویرون شه
دوباره
همون شادی که رمزِ
جاودانه است
صدائی
تو دلِ آئینه مونده
که میگه غربت و حسرت
بهونه است
همین روزا
که می میره به پاتون
همین تک فرصته
تایمِ زمونه است
تو کم شی از همه دنیا
چی میشه
اضافه با نگاهِ باد و بارون
تموم میشه غروبای دوباره
شروع میشه سیاهی های زندون
تو رو هر جای دنیا هم
که باشی
بغل می گیره دستِ
ناتوونی
همین مرگ از مُدامت
خیلی سخته
که مردن خیلی ساده ست
تو می دونی

بخون با من
بخون از زنده موندن
بخون از عشق و رویا
شعر گفتن
بگو از کودکی
بازیِ تقدیز
همه گمگشته های
بیش و کم دیر
فقط یک حرف باقی
عاشـقـم من
همین یک دوسـتت دارم
کی ام من
کسی که زشت را
زیـبا به من داد
همان یک دم
بُرید از عشـق فرهاد . ( ٢ )

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

بخون با من

داره می باره
بازم دوباره
نگاهِ تلخو
باور نداره
داره می خنده
وقتی که گریه ست
میگه ستاره
چشم انتظاره
بازم دوباره
نگو ستاره
که گریه کردن
پایون نداره
صبحو ندیدی
که وقتِ خنده ست
که غرقِ نوره
بدی بازنده ست
صبحو میارم
این سوی زندون
این سوی فَنسِ
غصه پریشون
صبحو میارم
تنها نمونیم
با غصه اشکو
با غم نخونیم
خوندن یه حرفه
وقتی سرودی
بازم دوباره
نگو نبودی
نگات می کردم
چشات یه رنگه
دور نیست رهائی
لحظه قشنگه
داد از دلِ تو
که بی پناهه
خدا به همرات
که خیلی ماهه
که خیلی وقته
با تو می خونه
تو زنده موندن
دوباره اونه ٢

دوباره رفتم تا دل سپردن
تا دل به هستِ هستی سپردن
دوباره چشمام غرور کوهه
طنینِ تازه نگاه روحه
دوباره دردُ باور ندارم
دوباره تو غصه کم میارم
دوباره فکر سازشِ با دل
میخوام ببارم میخوام ببارم
از تو می خونم
تا من نباشه
تا من شروع شه
وقتی که پاشه
وقتی که پاشه
این همه خوبی
تو دلِ غربت
نموند سرودی

پس بخون با من :
داره می باره
بازم دوباره
نگاهِ تلخو
باور نداره
داره می خنده
وقتی که گریه ست
میگه ستاره
چشم انتظاره
چشم انتظارِ
یه قطره بارون
که جاشه با عشق
تو دلِ زندون
چشم انتظارِ
بودنِ با هم
تا تهِ دنیا
همدم و همدم

شاده تـرانه
وقتی تو هستی
اگه نخوای که
با شب برقصی . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

یه نامه

قابل عرض یک دلِ تنگ
غصه نشسته سنگ رو سنگ
قابل عرض گلایه ای
که گم شده تو شعری منگ
قابل تو نیست دلِ من
آخ پُر فکرای بده
برای چی گرون شدی
چوب روی قیمتت زده
صدای تو شکایت و
صدای دل ولو شدن
واسه چی آفتابی شدی
بهانه ام یهو شدن
یهو شدم تورِ هوس
جز تو ندارم کس و مَس
با این همه گند که زدم
عزیز به دادِ من برَس

قابل توجهِ شما
روزای مونده با توئه
به جونِ تو ول نمیشم
قوطیِ دل نوی نوئه
قابلتو نداشت عزیز
فقط جهتِ خنده بود
نگاهتو می دزدم و
باز یکی بود یکی نبود
صدام نزن که سوت شدم
توی دیار بی خودم
بیخودی اخم نکن برام
تو این ارتش سپهبدم
سپهبدِ رسم زمون
که دوست نداره عشقمون
فایده نداره گپ زدن
اینجا بمون باهام نخون

میخونم تا ته تهِ ته
اونجا که خیلی آخره
گریه نکن برای ما
که با خنده برابره
هِی پشتِ هم قهر و غضب
فایده نداره چه جَلب
کم نمیاره فکِ تو
ببین کی مرگه کی طَرب
قربونِ اون چشم شریف
که با دلت برابره
همه امید و نو شدن
اینا واست یه یاوره . ٢

قابل گفتن این کلوم
چه طور نشستی روبروم
معذرتی بر نمیاد
از تهِ اعماقِ گِلوم . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

به مهر تو

هدیه به تو یک گُل نو
یک دلِ کوچیک این جلو
هدیه به تو رازی قشنگ
دوسِت دارم حالا برو
روزای سبز روزای زرد
روزای بارونی و سرد
این فصلِ گرم که طی شده
دنبالِ حاشیه نگرد
که این قطار یکطرفه است
بدونِ برگشت و اثر
که جایِ پا نمی مونه
رو برفِ سوزنیِ شر
اما یه چیزائی عزیز
همیشه تکرار میشه
محبت و لطف و صفا
گذشت و خوندن یکیشه
می خونم از دل دلِ ما
دل دلِ هر روز و هنوز
به انتظار و وقتِ تنگ
قلب و امید و اشک و سوز
سادگی و زخمِ حسود
غروبِ دل یادت نبود
خوب و بد اما میگذره
قصه ی ما اوج و فرود
من نگران رفتن و
تو چشم براهِ دیدنم
گلبوسه تکراری نبود
وقتِ تنهائی چیدنم
که تلخ و شادِ آدما
تو روزگار زندگی
کنار هم بودنه و
دلخنده ها بگی نگی

هدیه به تو یک گُل نو
یک دلِ کوچیک این جلو
هدیه به تو رازی قشنگ
دوسِت دارم هیچوقت نرو ( ٢ )

سبز و سپید و سرخ

وقتِ دوباره چیدنِ
بانوی سبز خاوری است
از خوابِ تلخِ این غزل
وقتِ دوباره سروری است ٢

کابوس را یکباره کن
افسوس را بیچاره کن
وقتِ طلوع خاطره است
این شهد را در باده کن
در بابِ این چون و چرا
صد گفته آمد در میان
این درد را فریاد کن
اینک تو و این خصمِ جان
یک شب غلامی محتضر
با کرده هائی مختصر
یک نسل را بر باد داد
صاحبدلانی پُر ثمر
این کودکِ بخت و قمر
یکتا خیالش این اثر
رسوائیِ نسل بشر
قربانیانی بی هنر
یکتا خدایش جنگ و خون
این کودکِ نسل جنون
دشمن بدارِ زندگی
در جهل و نفرین و سکون
آرامش و زیبائیت
بر دار برد این معجزت
فقر و فحشا و اعتیاد
میراثِ این دَد بی صفت
روشن ترین کاشانه را
تا قرنهائی تار بُرد
سرمایگانِ خانه را
این فاجعه جانش بخورد
تا آسمان راهی نبود
آن وعده ها دل را چه سود
با آبـی و سبزی عدو
تا ننگ و بدنامی فرود
نه نی توان از بُن بکن
بالا بلند ای همسفر
جانِ همه لب تشنه ها
این خصم را از هم بدر
جانِ جهان با خود ببر
ما آن همه عشق و نوید
ما از دیارانی سپید
با یک غزل شور و امید
ما دشمنِ تنهائی و
یکتا شدن با میهنیم
ما یک کُرور از غیرتیم
ایـرانِ جانم سرمدیم . ٢

یک روز پر نور و نوید
تا آینه پاک و سپید
می آیم و بینم تو را
در آن شبانِ شادِ عید
یک سورِ سرخ از نو شدن
تا سبزیِ ما تو شدن
جمله غزل پوش و سپید
ایزد بیاراید سعید
کابوس را یکباره کن
افسوس را بیچاره کن
وقتِ طلوعِ خاطره است
این شهد را در باده کن . . .

٢۵ - ٢۶
شهریور
رودسر

بیا گل بده ترانه

رفتنت نه اشتباه نیست
موندنت کارِ خدا نیست
وقتی هر لحظه تو قهری
بگو مونده و تباه کیست
قهری با خدای حرفا
میری به دیاری یکتا
دلائی که سرد نمیشن
نورن و میتابن هر جا
همین جائی که نشستی
جای گلبوسه ای خالی
همون وقتی که گسستی
تنگه دل تو در چه حالی
جای تو اینجا نبود و
به رفاقت مونده بودی
روزای ابری شروع شد
اما تو رفتی به زودی
آره با توام تـرانه
تو که شکلِ غصه نیستی
تو این قصه جا نمیشی
رفتنی نه اهلِ ایستی
اونجا که شادی نباشه
دل تو آروم نداره
اگه قهر و کینه باشه
چشمِ تو همش می باره
اونجا که دروغ و نیرنگ
تو دلای مردمونه
جای بوسه نمی مونه
همش مرگه تو این خونه
جا تـرانه مرثیه شد
رو لبای مرد و زنها
جای امید و ستاره
گودِ غم شدن آدمها
نه نوائی نمی مونه
واسه این روزای ابری
نه واسه قلب و علاقه
نمونده اینجا هیچ صبری
کتابا سیاه و تاریک
دلا تنگ و خورد و باریک
صدای فاجعه میاد
همه جا از دور و نزدیک
تو رو کم دارن تـرانه
تو و امید و ستاره
تو و قصر روشنی و
گُل و بوسه و بهاره
شب به خیر شبای تشویش
روزای روشنی در پیش
صبح به خیر دلای آبـی
گُل و خنده رسم این کیش ( ٢ )

با توام گل ستاره

یه روزی میشم دوباره
غرقِ نور ماه و ستاره
یه روزی که خیلی دور نیست
میشم اون مردِ سواره
که تو کوچه دوره گرد نیست
بدی رو اصلا بلد نیست
که تو کِسوتِ ستاره
نمیدونه انتها چیست
یه روزی لبای تشنم
با غروری جون می گیره
اون غرور که قدِ خوابه
توی بیداری حقیره
این غرور با تو شروع شد
اون غرور فقط یه کابوس
منی که جام رو زمین بود
گفت که عرشی تو شب افروز
یه روزی اگه خدا خواست
دست و پامو پس می گیرم
از این خاکی که شریره
ساکتم فقط اسیرم
اسیرِ رویای جادو
از تنِ شب تا فراسو
حقیرِ چشاش نمیشم
جونِ تو یکتا پرستو
اون روزا که خیلی دور نیست
خاطراتش پر شمارند
میدونم حالا نمیاد
خطراش چه بیقرارند

امشب تو منو سوزوندی
امشبی که خیلی تلخه
به خدا حرفام دروغ نیست
اینه بازیای چرخه
چرخِ پر سوز این دنیا
نمیخواد آروم بگیرم
شادیو از ما می گیره
توی دستاش گیرِ گیرم
امشب تو دلم رو کُشتی
گفتی با غریبه گشتی
گفتی شبهای دگر هم
کورس میذاریم مشتِ مشتی
به خیالم دوریم از هم
فاصله قدِ یه دریاست
چوبِ اون صدا نداره
آره از منه که بر ماست
دارم آتیش میگیرم وای
ای خدا چه کاری کردم
کُشتم اون همه رفاقت
بی وجودش سردِ سردم
پرِ تشویشه وجودم
معذرت فایده نداره
این دفعه بدجور قاطی شد
گُل آشتیو کی داره ؟
بی محلی خیلی سخته
سرد و یخ مثالِ قطبه
آره نفرین شدم این بار
تو دلم گوله ی سربه
منِ بازنده تو عشقو
تو دیارت راه نمیدن
منی که دستام کوچیکه
از تو باغِ قصه چیدن
منِ مغرور و پریشون
رو لبام حسرتِ بارون
گُلِ امیدُ می کاری
روی دیوارای ویرون ؟ ( ٢ )

٢ صبح
١٩ شهریور

اون تو رو عاشق کرد

نمی دونم چی میخوام
از جونِ این دنیا ولی
میدونم خوب می دُوَم
آهای یارو یه صندلی
میدونم مثلِ هم یه راه میرم
ترسِ فردا رو دارم
خیلی چیزا رو دارم
اما باز که میشمرم
انگاری تو رو دارم
توئی که موندنی شدی
همه چیزا رفتنی
واسم تو خوندنی شدی
قهری اما دِلَکم
دلم یه پارچه آتیشه
جونِ من بازی نکن
بعضیاش خوب نمیشه
بدی انگار کِش میاد
خوبی یادش نمیاد
منو دوست داری ولی
دلخوری اَزم زیاد

نمی دونم چی میخوام
از جونِ این دنیا ولی
مینویسم حرفامو
بِهِم نخندی آی گُلی
تو بخوای یا که نخوای
مثلِ آشِ خالتم
کاری جز تو ندارم
واسه این دنبالتم
میدونم پیِ هوس
نافُرم روونم همنفس
بعضی وقتا جالبه
قصه های توی قفس
اما وقتی سر بیاد
تایمِ بدقوارگی
دیگه چاره نمونه
واسه اصلِ زندگی
قصه ی مردنِ دل
تو ورق پاره میاد
دیگه یادت نمیاد
اِلا یه دردِ زیاد
دردِ بودن با خودت
با همه خستِگیات
با همه بچگی و
بیخودی سادِگیات
این همه گناه و کِبر
این همه دروغِ زشت
از سر این قصه نگو
نبودم یارو نوشت

نمی دونم چی میخوای
از جونِ دنیای سرد
آخرش اونو میخوای
دستی که لمست کرد
میدونم پریشونی
قصه ی تازه بگو
قصه ی شروع شدن
بوسه های نوی نو
یه هماغوشیِ داغ
یه سؤالِ بی چراغ
یه سحر یه دشت نسیم
بدونِ غصه فِراق
اونیکه جوونی و سادگیشو
همه جا وقفِ تو کرد
اونه لایقِ یه دنیا بندگی
تا به اون غروبِ سرد . . .

۴:٣٠
١٨ شهریور