۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

اشاره

فارغ از دنیا نشستم
تو بگو برات چی هستم
همه عالم توی دستم
پس بگو واسه چی خستم
بی خبر و خوش خبر
فکر بازیِ دگر
صداها بند نیومد
خواستمون شده دودَر
یه نگاه به قلبمو
یه نیگا به ساعتو
امروزم دیگه گذشت
کسی دنبالم نگشت
دیگه تو شهر خیال
واسه تو جا ندارم
واسه دل دیوونم و
واسه تو نا ندارم
رونق شهر خیال
مثل اون قدیما نیست
رویاها سیاه سفید
دلک اینجا پیدا نیست
دیگه ارزونی چیه
قصه ها گرون شده
دروغ ها فراوون و
شادیامون بیخوده
قربونی کردنِ شب
دیگه امکان نداره
واسه از ما برترون
هیچی دوران نداره
تو که شرمت نمیاد
از همه رنگهای زشت
خودیا تموم شدن
بیخودا میرن بهشت
تویِ سرزمین جان
لخت و متروکه زمین
یک درخت بدونِ بار
با یه بوته خار همین
توی سرنوشتِ ما
تن سیاه تنِ کلاغ
روسیاهه قلبامون
آفت افتاده به باغ
توی غربتِ کویر
آب حلاجیِ دل
واسه بُهتِ این زمین
صداها شدن خجل
کو تمام آب و گِل ٢

بارونِ نم نم ناز
تو این قصه ی دراز
غصه ها تموم شد و
موند خدای چاره ساز . . .

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

تایمت یهو شد

لابُد این روزا
وقتِ تنهائی
یه کسی میشی
یا میری جائی
لابد این روزا
صحبت از غمه
که رو کوچمون
آسمون کمه
لابد انتظار
رنگِ قراره
از خوشی سیر و
دل غصه داره
تو فقط بدون
زندگی کمه
فرصت نمیده
به تو یا همه
تو فقط بدون
چشات یه رنگه
که عشقو دیدی
دوستی قشنگه
دوستیِ با گُل
دوستی با آدم
که قدِ حوا
نخوره ماتم
که امروزِ روز
فکر برنده
یک در میلیونه
باقی چرنده
ستاره ها رو
از تو آسمون
میکشن پائین
تو قلبِ زندون
زندونِ زمین
شادی نقطه چین
یه پری افتاد
بشین و ببین
قربونی امشب
فصلِ بهاره
که واسه گُلا
بد غصه داره
همخونه ی تو
چشاش بیداره
چون یکی مونده
لبخند بیاره
همیشه هر جا
امید ستاره است
که تو دلِ تو
پر از شراره است
همیشه هر شب
خـدا بیداره
دلگفته هاتو
برات میشماره
چه خوبه با دل
تنها بمونیم
قصه ی عشقو
یکجا بخونیم
چه خوبه که تو
همدستِ ما شی
واسه ستاره
یه همصدا شی . . .

لابد این روزا
چشم انتظاری
به خاطر دل
آروم نداری
اما بدون عمر
این لحظاته
اون بغضِ سنگین
توی صداته
اما بدون عشق
با تو شروع شد
لحظه رو دریاب
دِ نگی بیخود

افتخار تو
لحظه ای روشن
گرمای مهرُ
عشقای بی من ( ٢ )

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

به طلب


اون وقتی که ستاره رو
تو باغ قصه گم کنی
گم میشه رسم عاشقی
باید از نو شروع کنی
اون وقتی که چشمای تو
چیزی به جز غم نبینه
امید ریشه کن میشه
قلبت جدائی میچینه
زیاده خواهی نبودش
اون همه چیز خواستنی
ولی یه کم فرصت بده
زیاده چیز دیدنی
قدر همه داشته هامو
میدونم و جلو میرم
با خدا آشتی می کنم
از بدگمونیا سیرم
یه جور دیگه نگاه به چپ
یه جور دیگه رعشه و تب
آبـی و آفتابی میشم
عاشق مهر و دل طلب
اون وقت دیگه دلای پیر
نمیتونن جدام کنن
از همه شور زندگی
به بدیها صِدام کنن
اون وقته که پا می گیریم
قربونِ شادیا میریم
یه جور بهت بر نخوره
تو نغمه هامون اسیریم ٢

قدر همه داشته هامو
میدونم و جلو میرم
با خـدا آشتی می کنم
خِفتِ غمها رو می گیرم . . .

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

تجلی خـدا

این همه خط که رج زدم
به خاطرت قلم زدم
این همه گفته های کم
که باز بگم یا که نگم
از دلِ روزگار سرد
از آبـی قلبِ یه مرد
از سرخی عشق یه زن
آرامش یا اوجِ نبرد
قصه ی مادر نمیشه
همونکه سوختش همیشه
قربونِ دل دلش برم
از تو نگم نه نمیشه
پای همه سادگی ها
پای همه نادونی ها
سوختی و ساختی همیشه
با همه ی بچه گی ها
بعضی به راهِ خود میرن
بعضیا قلبت میشکونن
نه یه دفعه هزار دفعه
اما تو دعات می مونن
سلامت و آرامشت
بردیم برای همیشه
چشمای منتظر به راه
که آخ بَچم آی چی میشه
کجاست آروم خوابیده
خورد و خوراکش ردیفه
به دستش خار فرو نره
مریض نشه که نحیفه
قربون صدقه رفتن و
عاشقی و مهر هنوز
برای آسودگیمون
کارای سخت شبانه روز
هنوز بغل بغل امید
یه دنیا شور زندگی
سادگی و طراوت و
اُنس به حق و بندگی
همه نشونه های اون
بانوی آسمونیه
همونکه مادرش میگن
ایـزدِ مهربونیه
بهشت و جنت رو خـدا
از تبِ عشقش آفرید
اما دلا تاریک بود و
هیچ کسی سایش هم ندید

نذر نگاهِ سبـز تو
آبـی زندگی ما
ای چلچراغِ زندگی
تقدیم به محضرشما . . .

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

بی پروا

ترانه ها مردند
سکوت می خندد
به وقتِ بی پایان
ستاره می گندد
قربانیِ تازه
امید و ذکری نو
کلافهائی گم
بهانه های تو
اگر تو می بخشی
من از چه بیزارم
اگر کمی از عشق
و مهر تو دارم
اگر تو می خندی
من گریه ام از چیست
نگفته ها انبوه
گلایه ام از کیست

ترانه ها مردند
ولی تو می دانی
کمی ز شب باقی
توئی که می خوانی
شبانه می خشکد
نه حرف ماند نه ماه
به روزگار سیاه
غرور خفته تباه
همیشه حسرت و آه
همیشه بوی گناه
به مردگی خو کن
به اوج لذتِ چاه
به وقتِ ذلتِ شب
به وقتِ سایه و تب
در آنِ بد بودن
فقط توئی یا رب
تو آن همیشه منی
که سبز و پابرجاست
تـرانه اش بـاران
ترنمش صهباست
دلی که مرضی گشت
به حکم تازه شدن
مبادش این نسیان
به غافلی در من
خدایِ بخشایش
که مهر رایتِ توست
به نامت آغازم
که عشق غایتِ توست
دلی که رازی شد
به دردِ بی فردا
همو تو را باشد
شکفته ای تنها . . .

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

تکیه گاه و جون پناه

یه دلیل که نو بشم
یه دلیل که تازه شم
یه دلیل که ول کنم گلایه رو
اون فقط خودِ توئی
اون فقط دلی قشنگ
همه عطر و رنگ به رنگ
اون فقط خودِ توئی
با محبتِ زرنگ
خوب خودت رو جا زدی
توی دل دلِ غمین
وقتی پر بود از عطش
از یه شکِ نقطه چین
اومدی برابرم
گفتی بنده یاورم
گفتی هر جا که باشی
تو دلت شناورم
یهو طوفان نشه اون
دلِ یه رنگ
پای تو موندنیم
پاک و ملنگ

یه دلیل که نو بشم
یه دلیل که تازه شم
بی شک اون چشمای ناز و مهربون
با لب و دل همزبون
اون چشا که قدِ دنیا
می خوامش
نجیب و خدائیه
به اون خـدا میسپرمش
خیلی تنگه دلِ من
حالا عزیز
با یه لبخند
ریز و ریز
غم رو جارو کن از این خونه
بریز
که دنیامون شه تمیز ٢

این روزا
بد قاطی ام مثل قدیم
نمیدونم چی میشه
کجا میریم
اون توئی که
باور و امید میدی
ترس و یأس به باد میدی
عاشقی رو تو چیدی
این روزا
تازه میشیم به حکم ما
تا که تقدیر واسمون چی بیاره
همه لطفِ اون خـدا . ٢

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

هنگامه

در این تنهائی امید
که مانده در شبِ تردید
در این تشویش ساعت کش
ستایش گونه ها می دید
از آن قومی که پژمردند
غرور هر چه عادت بود
از آن طفلان که آزردند
سکوتِ سایه راحت بود
تو چهرت را بیامیز از
همه خوبی و شیدائی
به نیک انجامی افرازی
اگر یک دم برون آئی
برون آئی ز کِلکِ خویش
به کِلکِ آسمان بنگر
به قطره قطره ی بـاران
که آرامیده در بستر
که بستر یک زمین پاک
همو که قصه ها می بافت
از آن روزانِ پر امید
طنینی دُر بها می یافت
که زندان بود افسردن
به خاموشی و شب بردن
کنون بنگر که ما باشیم
تمام غصه ها مُردن ٢

در این تنهائی امید
که مانده در شبِ تردید
تو آن نوری که در ظلمت
به عمق کینه ها تابید
از آن قومی که پژمردند
غرور هر چه عادت بود
تو آن فصلِ شتابانی
که رفتن ها سعادت بود
تو چهرت را بیامیز از
همه خوبی و شیدائی
اگر ابری برون آئی
اگر بـاران بفرمائی
برون آئی ز کِلکِ خویش
به کِلکِ آسمان بنگر
که ایزد چون بیاراید
از آن آبـی از آن آخر
که بستر یک زمین پاک
همو که قصه ها می بافت
سراغ از دل نمی گیری
تو را از خار و گِل دریافت
که زندان بود افسردن
به خاموشی و شب بردن
بدر آرامشِ باطل
کنون شد وقت آشفتن . ٢

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تک فرصت

بخون با من
بخون از زنده موندن
بخون با من
بخون از دل سپردن
بخون با من
که هر روز روز عشقه
بخون با اسمِ اونکه
شب نوشته
بخون هر لحظه
دریای تـرانه است
بگو با دل امیدم بی کرانه است
نخواه از غصه ویرون شه
دوباره
همون شادی که رمزِ
جاودانه است
صدائی
تو دلِ آئینه مونده
که میگه غربت و حسرت
بهونه است
همین روزا
که می میره به پاتون
همین تک فرصته
تایمِ زمونه است
تو کم شی از همه دنیا
چی میشه
اضافه با نگاهِ باد و بارون
تموم میشه غروبای دوباره
شروع میشه سیاهی های زندون
تو رو هر جای دنیا هم
که باشی
بغل می گیره دستِ
ناتوونی
همین مرگ از مُدامت
خیلی سخته
که مردن خیلی ساده ست
تو می دونی

بخون با من
بخون از زنده موندن
بخون از عشق و رویا
شعر گفتن
بگو از کودکی
بازیِ تقدیز
همه گمگشته های
بیش و کم دیر
فقط یک حرف باقی
عاشـقـم من
همین یک دوسـتت دارم
کی ام من
کسی که زشت را
زیـبا به من داد
همان یک دم
بُرید از عشـق فرهاد . ( ٢ )

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

بخون با من

داره می باره
بازم دوباره
نگاهِ تلخو
باور نداره
داره می خنده
وقتی که گریه ست
میگه ستاره
چشم انتظاره
بازم دوباره
نگو ستاره
که گریه کردن
پایون نداره
صبحو ندیدی
که وقتِ خنده ست
که غرقِ نوره
بدی بازنده ست
صبحو میارم
این سوی زندون
این سوی فَنسِ
غصه پریشون
صبحو میارم
تنها نمونیم
با غصه اشکو
با غم نخونیم
خوندن یه حرفه
وقتی سرودی
بازم دوباره
نگو نبودی
نگات می کردم
چشات یه رنگه
دور نیست رهائی
لحظه قشنگه
داد از دلِ تو
که بی پناهه
خدا به همرات
که خیلی ماهه
که خیلی وقته
با تو می خونه
تو زنده موندن
دوباره اونه ٢

دوباره رفتم تا دل سپردن
تا دل به هستِ هستی سپردن
دوباره چشمام غرور کوهه
طنینِ تازه نگاه روحه
دوباره دردُ باور ندارم
دوباره تو غصه کم میارم
دوباره فکر سازشِ با دل
میخوام ببارم میخوام ببارم
از تو می خونم
تا من نباشه
تا من شروع شه
وقتی که پاشه
وقتی که پاشه
این همه خوبی
تو دلِ غربت
نموند سرودی

پس بخون با من :
داره می باره
بازم دوباره
نگاهِ تلخو
باور نداره
داره می خنده
وقتی که گریه ست
میگه ستاره
چشم انتظاره
چشم انتظارِ
یه قطره بارون
که جاشه با عشق
تو دلِ زندون
چشم انتظارِ
بودنِ با هم
تا تهِ دنیا
همدم و همدم

شاده تـرانه
وقتی تو هستی
اگه نخوای که
با شب برقصی . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

یه نامه

قابل عرض یک دلِ تنگ
غصه نشسته سنگ رو سنگ
قابل عرض گلایه ای
که گم شده تو شعری منگ
قابل تو نیست دلِ من
آخ پُر فکرای بده
برای چی گرون شدی
چوب روی قیمتت زده
صدای تو شکایت و
صدای دل ولو شدن
واسه چی آفتابی شدی
بهانه ام یهو شدن
یهو شدم تورِ هوس
جز تو ندارم کس و مَس
با این همه گند که زدم
عزیز به دادِ من برَس

قابل توجهِ شما
روزای مونده با توئه
به جونِ تو ول نمیشم
قوطیِ دل نوی نوئه
قابلتو نداشت عزیز
فقط جهتِ خنده بود
نگاهتو می دزدم و
باز یکی بود یکی نبود
صدام نزن که سوت شدم
توی دیار بی خودم
بیخودی اخم نکن برام
تو این ارتش سپهبدم
سپهبدِ رسم زمون
که دوست نداره عشقمون
فایده نداره گپ زدن
اینجا بمون باهام نخون

میخونم تا ته تهِ ته
اونجا که خیلی آخره
گریه نکن برای ما
که با خنده برابره
هِی پشتِ هم قهر و غضب
فایده نداره چه جَلب
کم نمیاره فکِ تو
ببین کی مرگه کی طَرب
قربونِ اون چشم شریف
که با دلت برابره
همه امید و نو شدن
اینا واست یه یاوره . ٢

قابل گفتن این کلوم
چه طور نشستی روبروم
معذرتی بر نمیاد
از تهِ اعماقِ گِلوم . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

به مهر تو

هدیه به تو یک گُل نو
یک دلِ کوچیک این جلو
هدیه به تو رازی قشنگ
دوسِت دارم حالا برو
روزای سبز روزای زرد
روزای بارونی و سرد
این فصلِ گرم که طی شده
دنبالِ حاشیه نگرد
که این قطار یکطرفه است
بدونِ برگشت و اثر
که جایِ پا نمی مونه
رو برفِ سوزنیِ شر
اما یه چیزائی عزیز
همیشه تکرار میشه
محبت و لطف و صفا
گذشت و خوندن یکیشه
می خونم از دل دلِ ما
دل دلِ هر روز و هنوز
به انتظار و وقتِ تنگ
قلب و امید و اشک و سوز
سادگی و زخمِ حسود
غروبِ دل یادت نبود
خوب و بد اما میگذره
قصه ی ما اوج و فرود
من نگران رفتن و
تو چشم براهِ دیدنم
گلبوسه تکراری نبود
وقتِ تنهائی چیدنم
که تلخ و شادِ آدما
تو روزگار زندگی
کنار هم بودنه و
دلخنده ها بگی نگی

هدیه به تو یک گُل نو
یک دلِ کوچیک این جلو
هدیه به تو رازی قشنگ
دوسِت دارم هیچوقت نرو ( ٢ )

سبز و سپید و سرخ

وقتِ دوباره چیدنِ
بانوی سبز خاوری است
از خوابِ تلخِ این غزل
وقتِ دوباره سروری است ٢

کابوس را یکباره کن
افسوس را بیچاره کن
وقتِ طلوع خاطره است
این شهد را در باده کن
در بابِ این چون و چرا
صد گفته آمد در میان
این درد را فریاد کن
اینک تو و این خصمِ جان
یک شب غلامی محتضر
با کرده هائی مختصر
یک نسل را بر باد داد
صاحبدلانی پُر ثمر
این کودکِ بخت و قمر
یکتا خیالش این اثر
رسوائیِ نسل بشر
قربانیانی بی هنر
یکتا خدایش جنگ و خون
این کودکِ نسل جنون
دشمن بدارِ زندگی
در جهل و نفرین و سکون
آرامش و زیبائیت
بر دار برد این معجزت
فقر و فحشا و اعتیاد
میراثِ این دَد بی صفت
روشن ترین کاشانه را
تا قرنهائی تار بُرد
سرمایگانِ خانه را
این فاجعه جانش بخورد
تا آسمان راهی نبود
آن وعده ها دل را چه سود
با آبـی و سبزی عدو
تا ننگ و بدنامی فرود
نه نی توان از بُن بکن
بالا بلند ای همسفر
جانِ همه لب تشنه ها
این خصم را از هم بدر
جانِ جهان با خود ببر
ما آن همه عشق و نوید
ما از دیارانی سپید
با یک غزل شور و امید
ما دشمنِ تنهائی و
یکتا شدن با میهنیم
ما یک کُرور از غیرتیم
ایـرانِ جانم سرمدیم . ٢

یک روز پر نور و نوید
تا آینه پاک و سپید
می آیم و بینم تو را
در آن شبانِ شادِ عید
یک سورِ سرخ از نو شدن
تا سبزیِ ما تو شدن
جمله غزل پوش و سپید
ایزد بیاراید سعید
کابوس را یکباره کن
افسوس را بیچاره کن
وقتِ طلوعِ خاطره است
این شهد را در باده کن . . .

٢۵ - ٢۶
شهریور
رودسر

بیا گل بده ترانه

رفتنت نه اشتباه نیست
موندنت کارِ خدا نیست
وقتی هر لحظه تو قهری
بگو مونده و تباه کیست
قهری با خدای حرفا
میری به دیاری یکتا
دلائی که سرد نمیشن
نورن و میتابن هر جا
همین جائی که نشستی
جای گلبوسه ای خالی
همون وقتی که گسستی
تنگه دل تو در چه حالی
جای تو اینجا نبود و
به رفاقت مونده بودی
روزای ابری شروع شد
اما تو رفتی به زودی
آره با توام تـرانه
تو که شکلِ غصه نیستی
تو این قصه جا نمیشی
رفتنی نه اهلِ ایستی
اونجا که شادی نباشه
دل تو آروم نداره
اگه قهر و کینه باشه
چشمِ تو همش می باره
اونجا که دروغ و نیرنگ
تو دلای مردمونه
جای بوسه نمی مونه
همش مرگه تو این خونه
جا تـرانه مرثیه شد
رو لبای مرد و زنها
جای امید و ستاره
گودِ غم شدن آدمها
نه نوائی نمی مونه
واسه این روزای ابری
نه واسه قلب و علاقه
نمونده اینجا هیچ صبری
کتابا سیاه و تاریک
دلا تنگ و خورد و باریک
صدای فاجعه میاد
همه جا از دور و نزدیک
تو رو کم دارن تـرانه
تو و امید و ستاره
تو و قصر روشنی و
گُل و بوسه و بهاره
شب به خیر شبای تشویش
روزای روشنی در پیش
صبح به خیر دلای آبـی
گُل و خنده رسم این کیش ( ٢ )

با توام گل ستاره

یه روزی میشم دوباره
غرقِ نور ماه و ستاره
یه روزی که خیلی دور نیست
میشم اون مردِ سواره
که تو کوچه دوره گرد نیست
بدی رو اصلا بلد نیست
که تو کِسوتِ ستاره
نمیدونه انتها چیست
یه روزی لبای تشنم
با غروری جون می گیره
اون غرور که قدِ خوابه
توی بیداری حقیره
این غرور با تو شروع شد
اون غرور فقط یه کابوس
منی که جام رو زمین بود
گفت که عرشی تو شب افروز
یه روزی اگه خدا خواست
دست و پامو پس می گیرم
از این خاکی که شریره
ساکتم فقط اسیرم
اسیرِ رویای جادو
از تنِ شب تا فراسو
حقیرِ چشاش نمیشم
جونِ تو یکتا پرستو
اون روزا که خیلی دور نیست
خاطراتش پر شمارند
میدونم حالا نمیاد
خطراش چه بیقرارند

امشب تو منو سوزوندی
امشبی که خیلی تلخه
به خدا حرفام دروغ نیست
اینه بازیای چرخه
چرخِ پر سوز این دنیا
نمیخواد آروم بگیرم
شادیو از ما می گیره
توی دستاش گیرِ گیرم
امشب تو دلم رو کُشتی
گفتی با غریبه گشتی
گفتی شبهای دگر هم
کورس میذاریم مشتِ مشتی
به خیالم دوریم از هم
فاصله قدِ یه دریاست
چوبِ اون صدا نداره
آره از منه که بر ماست
دارم آتیش میگیرم وای
ای خدا چه کاری کردم
کُشتم اون همه رفاقت
بی وجودش سردِ سردم
پرِ تشویشه وجودم
معذرت فایده نداره
این دفعه بدجور قاطی شد
گُل آشتیو کی داره ؟
بی محلی خیلی سخته
سرد و یخ مثالِ قطبه
آره نفرین شدم این بار
تو دلم گوله ی سربه
منِ بازنده تو عشقو
تو دیارت راه نمیدن
منی که دستام کوچیکه
از تو باغِ قصه چیدن
منِ مغرور و پریشون
رو لبام حسرتِ بارون
گُلِ امیدُ می کاری
روی دیوارای ویرون ؟ ( ٢ )

٢ صبح
١٩ شهریور

اون تو رو عاشق کرد

نمی دونم چی میخوام
از جونِ این دنیا ولی
میدونم خوب می دُوَم
آهای یارو یه صندلی
میدونم مثلِ هم یه راه میرم
ترسِ فردا رو دارم
خیلی چیزا رو دارم
اما باز که میشمرم
انگاری تو رو دارم
توئی که موندنی شدی
همه چیزا رفتنی
واسم تو خوندنی شدی
قهری اما دِلَکم
دلم یه پارچه آتیشه
جونِ من بازی نکن
بعضیاش خوب نمیشه
بدی انگار کِش میاد
خوبی یادش نمیاد
منو دوست داری ولی
دلخوری اَزم زیاد

نمی دونم چی میخوام
از جونِ این دنیا ولی
مینویسم حرفامو
بِهِم نخندی آی گُلی
تو بخوای یا که نخوای
مثلِ آشِ خالتم
کاری جز تو ندارم
واسه این دنبالتم
میدونم پیِ هوس
نافُرم روونم همنفس
بعضی وقتا جالبه
قصه های توی قفس
اما وقتی سر بیاد
تایمِ بدقوارگی
دیگه چاره نمونه
واسه اصلِ زندگی
قصه ی مردنِ دل
تو ورق پاره میاد
دیگه یادت نمیاد
اِلا یه دردِ زیاد
دردِ بودن با خودت
با همه خستِگیات
با همه بچگی و
بیخودی سادِگیات
این همه گناه و کِبر
این همه دروغِ زشت
از سر این قصه نگو
نبودم یارو نوشت

نمی دونم چی میخوای
از جونِ دنیای سرد
آخرش اونو میخوای
دستی که لمست کرد
میدونم پریشونی
قصه ی تازه بگو
قصه ی شروع شدن
بوسه های نوی نو
یه هماغوشیِ داغ
یه سؤالِ بی چراغ
یه سحر یه دشت نسیم
بدونِ غصه فِراق
اونیکه جوونی و سادگیشو
همه جا وقفِ تو کرد
اونه لایقِ یه دنیا بندگی
تا به اون غروبِ سرد . . .

۴:٣٠
١٨ شهریور

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

شک ندارم


این همه ساز یه روز
با همه دوری و سوز
با همه تک بودن
تو هزار حرف هنوز
از تو باز می خونن
از تو ای مامِ وطن
از تو تا اون سرِ شب
بی قرارِ خونن
همنوا با دلِ تنگ
همصدا یک آهنگ
از سقوطِ شب میگن
از یه صبحِ هفت رنگ
با خیالای قشنگ
با نگاهای یه رنگ .
با سکوتِ من و تو
فصلِ دل وا نمیشه
شبا سر میاد ولی
گرگِ بد پا نمیشه
یا جاش یه شغال میاد
با یه روباهِ زرنگ
من و تو بره میشیم
با یه دنیا در جنگ
ماها که سایه بشیم
سایه ی درختِ پیر
یک تبر فقط میخواد
بی صدا هدف بمیر
من و تو سربازیم
هر کدوم تو دو ساعت
وقتی پست تموم بشه
نگو خوابم راحت
تو که دشمنو دیدی
لمیدن خودکشیه
اینه رسمِ آریا ؟
میگی فازم خوشیه !
این تهِ ناخوشیه .
شک ندارم زنده ام
شک ندارم شادم
شک ندارم با مهر
عاشق و آزادم
شک نکن که با هم
اگه تو بخوای میشه
بیا پاشیم واسه دل
واسه بودن همیشه
این همه ساز یه روز
پرطنین ترین صدان
پر ز زیبائی و مهر
پرِ آهنگِ خدان
آسمون پرِ نفس
پُر زندگی و بس
این زمین پرِ صفا
صلح و روشنی و دس
بخون اینو همنفس :

شک ندارم زنده ام
شک ندارم شادم
شک ندارم با مهر
عاشق و آزادم ( ٢ )

٣ بامداد
١٨ شهریور
رودسر

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

به نام دوست

مثلِ آن ماهیِ افتاده به قلاب
تو را می جویم
مثلِ آبی ز آسمان
رنگِ تو را می بویم
سخت تشنم
از این گفتنِ تو می رویم
نازنین از تو زیادت شده این
باورِ ما
قدح و ساغر ما
جانِ مهتاب مگیر این همه
روشن بودن
دیده ام خویش و به آخر شده
این فرسودن
من تو را مسجودم
در نگاهت بودم
کاهلی مسدود و
ترکِ عادت زودم
یک نگاه ما را بس
بسته شد راهِ نفس
کو صدا از من و کس
تن و این بانگِ جرس
بانگِ از خود شده بی خودترِ ما
کو صدا یاورِ ما
داشته باور ما
پهنه ی خاور ما
کاش این بود ز جان بود
دریغ از لبخند
مهر و خشم یک سرِ این قافیه بود
ستاره پیوند
کاش یکدست شدن یک آن بود
دوستی فرمان بود
عاشقی هر آن بود
مهر و اندیشه به جان بود
ولی خسته ام از
این همه بی دل بودن
عاشقی فرسودن
پستیِ خم بودن
خم شدن بر همه عالم جز او
خم شدن بر همه عیش و هوسهای تهی
بردگی وانگهی
خوابِ آزادگی و شوقِ شهی
تشنه بودن ناشنیدن
کُنهِ هر باور ما
یاورانی همه در بسترِ شب
بازیِ آخر ما . ٢

مثل آن ماهی افتاده به قلاب
تو را می جویم
مثلِ آبی
ز آسمان
رنگِ تو را می بویم . . .

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

هیچ وقت این قصه پیرایه نبود

هیچوقت این همه بی سایه نبود
یا درونِ واژه بی مایه نبود
هیچوقت گلهای بختِ روزگار
در درونِ کِشتِ همسایه نبود
هیچوقت ساده نبود این نو شدن
لاله ها قربانیِ آن حالِ بد
من همان هستم که قصدم تو شدن
قصه ای بی اختیار آن فالِ بد
کاش بودن این غم باطل نبود
اختیار از کف بدادن تند و زود
من به جبرِ واژه ای دلخون شدم
با تو ماندن مُرد بردن را چه سود
ساعتی این شب ستاره یار ما
بعدِ آن تا صبح ظلمت کار ما
شمع هم همپرسه ای تبدار شد
غرقِ اشک از سردیِ بازار ما
راغب یک چند از فروغِ عزِ جان
این قلم را تا شبی جانانه برد
بعدِ آن صوفی ندانستش چنان
نور را در غربتِ یک سایه خورد
من به قاموسِ علاقه خم شدم
تا تو دیدم جانِ تو آدم شدم
من کنون یک حادثم یک وقتِ تنگ
در کمینِ شیشه ها با شوقِ سنگ
آن بلور یکتا عیار جانِ من است
خامُشی یک چند دل را رهزن است
بعدِ ما قابیلیانی دیگرند
خود برند و خود شکند و خود روند
دستِ پیشم خسته از کردار ریش
خسته از تنها شدن هر لحظه نیش
این چارپاره به راه خود رود
دست پا قلب و زبان گم کرده خویش

هیچوقت این همه بی سایه نبود
یا درون واژه بی مایه نبود
هیچوقت گلهای بختِ روزگار
در درونِ کشتِ همسایه نبود . . .

٥ بامداد
٢٤ امرداد

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

بیا که ما شیم

میخوام برم میخوام برم از این شهر
نگو که دست و پا واسم نداری
میخوام برم نگو که طاقت بیار
امیدِ واهی تو دلم نکاری
ابر سیاه گرفته از همه سو
جون و دلو آسمونِ آبی رو
تشویش و اضطراب بازم دوباره
کابوسِ تلخی کرده هر خوابی رو
همیشه از ناگفته ها شکارم
یه بغضِ سنگین کرده غصه دارم
نگاهتو ازم ندزد پرستو
از این همه ماتم و غم بیزارم
یه روز یه وقت یه جا تو قلبِ قصه
میشه همه از این کابوس رها شیم
نوای شادی و غرور و بوسه
پر بگیریم از این زمین جدا شیم
زمینی که غم تو دلا می کاره
زمینِ بد باری دیگه نداره
فقر و خماری و فساد و تبعیض
رو گُرده ی مردی الاق سواره
دستا زیاد و تک همه بی صدا
سکوته که قبضه کرده دلا رو
یه اعتقادِ نو میخوام مسلمون
به بند کشیدن عشقِ اون خـدا رو
غربتیا بیگانه کردن ملت
سرودِ نو سرودِ بی هویت
همه با هم دشمن خونی شدن
ناموستو فروختن بی همیت
سکوتو بشکن یه نفس یه فریاد
یه دستِ کوچیک که صدا نداره
لبا به خنده وا میشه دوباره
عزیز من ما و شما نداره ٢

میخوام برم میخوام برم از این شهر
یه شهر تازه یه نگاهی تازه
از نو به نو شدن بدونِ غصه
با قلبی که پر از غرور و رازه
لبای حسرت هم همیشه بسته است
وا میشه لبخندِ گل و ستاره
امید و روشنی شعر و شراره
محبته که انتها نداره
همه میگن از اون روزا و این شهر
شاید به این روشنیا نباشه
آبی و آفتابی نسیم و بهار
اما به شب غصه میگی که پا شه
صدا فراوونه یه همصدا کو
کیه که بشکونه چراغِ جادو
همه یه دل یه حرف یه آشنا شیم
مبادا سایه شیم یهو جدا شیم
من و تو بایدیم بیا که ما شیم . ( ٢ )

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

نکته

سخت خواهد بود مرگم
من خـدا با خود ندارم
این تهی بی یار و بی کار
شرم دارم دل ندارم
در پیِ هر امر باطل
خاطرت آزرده کردم
سرورم یکتا نیازم
بی وجودت سردِ سردم
نیستی نطفه اش از آغاز
از زمین و دیدنی بود
تا دلم دیگر ندید و
خاکِ سرد با تن گره خورد
آن وساوس روحِ شیطان
آن پلیدی رنج و نِسیان
هر دم آزارد بلرزاند تنم
هر چه بی تو سِیر کردم ای فغان
غالبِ روزان پیِ خویش
در هزاران بی خودی هان
ای تو مسجودِ ملائک
بی تو بودن طی شدی جان
اینک این چشمانِ مخمور
از عِقابِ کِرده ها کور
آن عِتابت را ز سر برد
طفلِ نادانیِ مغرور
کفر گفتم وای برمن
توبه خواهم ای نگهدار
ای همه وزن عذر خواهم
شعر باشد واژه را یار
اشک را یارای آن نیست
خون را همتای آن نیست
من تهی کردم زبانم از حضورت
بنده گی چیست
روح تیره چون دلِ ریش
فصلِ ما کفر است و تشویش
گفتن از باطل فراوان
خشک و مرده این منِ خویش
کِرده ی نیک خُرد و ناچیز
با حرام هر فصل پائیز
این درخت باری ندارد
یکه برگی زرد و آویز
سخت خواهد بود مرگم
بارها مهرش پراندم
بارها لطفش چشاند و
از دل و دیده ستاندم
عشقِ او جادویِ جان است
در پیِ ذکری برآید
یک نفس یک دم هوا را
غرقِ نور مهری سراید
مهر بخشایندگی بر کمترین
با شکوه آرامش و لطفش عجین
روح میراثِ نگاهی روشن است
شکر ایزد شکر یارا به ترین . ٢

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

یه سبد ترانه

یه سبد ترانه واسه
روزای شادی که میان
یه سبد ترانه آسه
خنده گُل موندنی کیان ؟
یه سبد ترانه حرفه
اصل کاری دلِ تنگه
نشه قلباتون پرِ سنگ
انگاری که عصرِ جنگه
این همه واژه نمایش
این همه گِله گشایش
این همه بودنِ با دل
با بهار گرمیِ زایش
این همه سبزیِ شادی
این تمامِ باورِ ماست
واسه تو گُلِ زمینی
خورشید قلبِ آخر ماست
این وطن که بی بدیله
ترک و فارس و کرد همه جان
از تو گیلک تَرَ قربان
عرب لر بلوچِ مرزبان
واسه سربلندیِ اون
همه یکدل یکنوازیم
نذار فتنه ها عَلم شه
پُر مهر معدنِ رازیم
یه سبد ترانه قلبه
واسه ما که با خدائیم
عشقِ ایران کانِ هستی
گر چه دوریم و جدائیم
یه سبد ترانه درده
دردِ بودن و فسردن
از غمها شادی آوُردن
سیبِ زیبائی رو خوردن . ٢

از من به ...

دارم از شما می پرسم
که نگی بغضم سر اومد
که نگی بازم دوباره
تخمِ کینه ها در اومد
روزا بد شد
بی خدا موندم دوباره
بی نفس بدونِ معنی
بی هوا به یک اشاره
من گناهوارم می دونم
یک دلیل برای مردن
منِ بد قصه همینه
یک صدا شیم واسه خوندن
بی خدا مونده دل من
ای دنیا چقده تنهام
چقدر ویرونه نفسهام
چقدر منگِ دلخوریهام

دارم از شما می پرسم
چطوری شبت سر اومد
چطوری دلت دوباره
از پسِ غصه بر اومد
ای خدا کفرم زیاده
دله بی جونه و ساده
پیِ دوست داشتنِ حرفی
سرخوش و الکی شاده
نمیدونه خوب چی میشه
میدونم دلیل نمیشه
متوکلم به ذاتت
با یه دل واسه همیشه
انگاری لافه خیاله
اما تو فکرِ بسیطی
تو دیارت مستِ مستم
بی خیال که تو محیطی

دارم از شما می پرسم
یه دلیل برای گفتن
سالای کاغذی رفتن
همه فصلها فصلِ خفتن
دارم اینجا بد می پوسم
راه ها پنهونن ز چشمام
هر کی سایه شد به راهم
دله گفت آی تو رو میخوام
این نفسها که حروم شد
اون نگاها که فرو ریخت
همه ترسِ بی خودیهاست
تنِ پوچی که یِهو ریخت
یِهو ریخت بدونِ آوار
آخه خواب بود این هراسون
واسه مرگِ تن یه اعلان
روز و ساعتش که پنهون

دارم از شما می پرسم
نگی آسمون ستاره
دیگه دستی نمی بینم
همه قلبا کینه داره
روزا کوتاهن مثل تن
تو تموم حجمِ آهن
روزا غمگینن و خسته
بی صدا دلا شکسته
شبا افسانه می خونن
دلو از شادی می رونن
شبا گرم و کینه دارن
واسه روز نفرت میارن
نفرت از زمینِ خاکی
که همه بغض و گلایه ست
نفرت از دستای خالی
پرِ تهمت و کنایه ست ( ٢ )

٣ بامداد
١٧ مرداد

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

منجی


دیگه خالی شد صدام از بوی بارون
از غروب رنگین کمون صدای ناودون
دیگه پیچیده صدای بی کسیها
توی کوچه ی خیالای پریشون
من همون یه تیکه برفم توی دستات
من همون قربونیِ هُرمِ نفسهات
یک سراب که انتهاش تو این کویره
یک غرورِ بی نشون بی تو اسیره
کاش میشد تنهائیام فکرِ تو باشه
کاش می شد حسرت نبود رفتن فنا شه
قصه ی تازه نبود همون که هر بار
واسه گفتن از تو گُل مرگ جون پناشه
حرفتو به کس نگفتم چی شنفتم
این صدا هراسونه قافیه باختم
من که تو کویر دل یکتا خیالم
واسه سادگیم یه حرفِ ساده ساختم

اون یه حرفِ ساده ما بود
اون نه حرفِ کینه ها بود
اون فقط واسه شما بود
هر چی بود از ما جدا بود
بی فروغ مونده نفسهام
ساده مثلِ کل حرفام
توئی اون اوجِ خیالی
برسون مرهم به دردام
اگه تو دستای پاکِت
این جوونه زرد و خم شه
بهتر از روزای پائیز
باید با فکرت عَلم شه
تا قلم شه بی تو بودن
بی تو فردا رو سرودن
بی تو منجی من کی هستم
یک نفس عدم فسردن . ٢

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

خونه ی ما

دل که میگه بسه بگو
با داشته هامون دلخوشم
یه آسمونِ غرقِ نور
با بغضِ صحرا می جوشم
دل که میگه بسه بگو
واسه فردای سرزمین
واسه تو میخوام نازنین
دلواپسیهامو بچین
نمیگم تو شروع بکن
فقط فکر کن بشین ببین
خواستن رو همقواره کن
گذشته رو به هم بگین
چشمای پاک دستای نو
دلگفتتو به من بگو
صدائی نیست فقط توئی
تا عمقِ فرداها برو
برو که همستاره شیم
خونه ی دل جا نداره
اگرچه تنگ و تاریکه
مهرُ تو دستات میکاره
برو که دیدنی توئی
توئی که همدمِ شبی
با مهر جاویدِ وطـن
برا بدا رعشه تبی
از بس که ساده وا زدیم
رو گُردمون طبق طبق
خورد شدی لوطی خاکتم
دِ بسه ننگ هان شَتَرق
دل که میگه خیالی نیست
بگو که فاطی خونه نیست
رستمِ دستون اومده
دیگه ملال و غصه چیست ؟
خوندنیا فراوونه
نذار که قصه ی تو شه
خدا رو شاهد می گیرم
خون تو رگامون می جوشه
عقل که بگه خیالی نیست
اون پاره سنگ دشمنِ توست
دِلِت کن بی ارادگی
صلابت اشتیاقِ نوست ٢
اسارتو ز تن بکن
ننگو بپوشون به خودش
شروعِ تو طلوعِ ماست
غافل نشین که چی شدش
بخواه تا دنیا بشنُفه
ایرانی عزت است و جاه
غرورِ خفته تو کویر
دلواژه ها نشن تباه
ما وارثِ دینِ بهی
یکتا جهان پیوندِ ماست
ستاره های پر فروغ
گذشته چلچراغِ ماست
ما عاشقیم اما هنوز
عشقو تو قصه نداریم
ایـرانِ پاک و شادِ ما
عشقو تو قلبت می کاریم
باور کن این رهائی رو
خفتن به غایت بی خودی ست
ایـرانِ جان خورشیدِ مهر
بی تو سرودن بندگی ست . . .

این شب سحر دارد عزیز
قرقاولان در خون شدند
یکتا بماندن با عطش
سوته دلانت چون شدند
این شب سحر دارد عزیز
آگاهی اندیشه به جاست
بهرام و جمشیدت بخوان
بر پا شدن پیوندِ ماست ( ٢ )

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

ببین

توئی تو پیله ی وحشت
همیشه وقتِ تنهائی
همیشه خیسِ از مرداب
همیشه بکرِ هر جائی
توئی تو خاک و حماسه
نه پنهون کردنت راسه
تو رو میشه پریشون کرد
همیشه آسه و آسه
ستاره گیرِ قسمت بود
تو اما در پیِ دیدار
غرور تو هماوردی
برای آخرین پیکار
صدات رو تو دلم دیدم
به وقتِ غصه ها چیدم
کمک کن این نفس با هم
از این آشفتگی سیرم
سکوتت نیست با مهتاب
از اون شبگریه ها بیتاب
خیالی نیست دلشادم
منو تو رنجِ کم دریاب
همیشه سخت می رفتم
همیشه ساده می بازم
نگاری نیست جز شبتاب
من آن تنهاترین رازم
من آن هستم که بودم را
سرودم بی تو جان دادم
تو را می خوانم ای دریا
غریوِ جان تو فریادم
به موج و اوج و بهروزی
به خشمِ شب ستم سوزی
به آئین نیاخاکم
بسوزانم وطن سوزی
به اوجِ کینه ها شادم
من و تو ما شدیم با هم
سکوتُ خط زدم هر جا
دروغی نیست من رادم
شکفت و گفت تا شب خفت
سیاهی راند با شادی
از این آزردگی مُردم
همه مشحون ز بیدادی
توئی تو پیله ی وحشت
حالا شد وقتِ رسوائی
توئی تو خاک و حماسه
چه بسیاریم به تنهائی

من و دریا و فکری نو
امید و سادگی از تو
به آگاهی و بهروزی
طنین عشق از هر سو ( ٢ )

١ امرداد ٨٧

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

شاه قلی


بغضِ این ترانه ترکید
تو رو جونِ دلخوشیها
تو رو جونِ این شبانه
بسه فصلِ دلخوریها
شاه که بخشید
تو کی باشی
شاه قلی باشی نباشی
دیشب اون حسابی خندید
توی فصلِ ساده گیها
یه شبِ پر از سرور بود
غصه خوردن حرفِ زور بود
خیر و خنده و برنده
انگاری توئی بازنده
درُ روم نبند ستاره
شبم از تو نور می گیره
نذار بی خیالِ ما شم
دلِ من بدجور اسیره
اون حقیره و می دونم
طاقتِ قهرُ نداری
با یه بوسه گلِ پیوند
مهرُ توی دل می کاری
باز نری بگی به من چه
بدتر این قصه نمیشه
غصه الانه تو ساقست
نذار بزنه به ریشه
خنده ها تازه نمیشه
اگه تو با من نباشی
دل من کوچیکه اما
میتونی یه جوری جاشی
بغض این ترانه ترکید
تو رو جون دلخوشیها
تو رو جون این شبانه
بسه فصلِ دلخوریها . . .

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

وقتشه

ساده ی ساده گذشت
من هنوز بی خبرم
من هنوز منتظرم
بی عمل مفتخرم
ساده ی ساده گذشت
روزهای بی جواب
در پی معنا شدن
در هزار تویِ سراب
دل که رازی شد به مرگ
تن پیِ افسانه شد
یک خیالِ بی سحر
نا رو تا اون خونه برد
خونه ای که هر کسی
آجری با کینه کند
آهنش مونده به جا
آتیش افتاده نخند
خونه ای که مردمش
قرنها با خونِ دل
با هزاران آب و گِل
یکه کردن تو جهان
فخرِ بی پایانمان
تو نذار بر باد بره
خاطراتِ بی شمار
گرچه سیل طوفان و سنگ
رو سرش هزار قطار
تو نذار افسانه شه
وقت تنگه با تواَم
دور و نزدیک هر کجا
در رکابت می دُوَم
در پی یک روز شاد
مردمان و ابر و باد
با هزار اشکِ سیاه
خنده یادم نمیاد
دل تو سینه منگِ منگ
با خبرهای جفنگ
باز یه عده قاتلن
میزنن شیپورِ جنگ
تا بکوبن مردمو
خوردتر شن زیرِ فقر
زندگیهای سگی
دنبال یه پوستِ ببر
با بقای ظالما
گم میشن نسلای بعد
تو نداری اشک و درد
تو خماری و نبرد
تن فروشی راهِ بد
ما همه قاتل میشیم
نه پدر اجدادمون
جرم اونها نادونی
اینه قصه بی زبون
جرمِ ما که می دونیم
ساکت و راضی به مرگ
اینه که پا نشدیم
اونا برگ ماها تگرگ
اونا بد رُسته بودن
هر چی بود تموم شده
ماها چی جواب داریم
بگیم نقشه گم شده ؟ !
همه خسته بی ثمر
هر کی دنبالِ دَدَر
بعضیمون اجیر شدیم
بعضی موندن گِل به سر
هنوزم دیر نشده
گُلِ چار فصلا توئی
چرا موندی بی خودی
ناخوناتو می جُوی
بسه نفرین یک عمل
بسه گفتن پا بشیم
وقتی فهمیدیم با فکر
میکنیم ریشه رژیم
ما که میلیون ها بشیم
صد هزار جا میزنه
بشناسیم فردامونو
اصلِ کاری میهنه
نه که مثلِ نسل قبل
شورش فتنه شیر تو شیر
ماها باید بدونیم
کی باید بشه امیـر ٢

من حالا منتظرم
وقتِ بوسیدن بیاد
وقتِ سبز و روشنی
آبی و پاکی میاد
من حالا دل میدونم
هموطن ما با همیم
آرزو کردن خطاست
آشها رو هم نزنیم
ساده ی ساده گذشت
روزهای بی خودی
سادگی حماقته
نگو بنده نخودی
ساده ی ساده گذشت
این همه سالای بد
دیگه خوردت نکنه
اونیکه خطت زد
خط بزن دنیاشونو
متحد مشتا گره
یکدل و یک فریاد
دیوِ زشت باید بره . . .

١٧ تیر

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دل تو را دوباره چید

بی ترانه تر گذشت
روزهای داغ تیر
تیز و تند و بی سوال
در ورای نقطه گیر
بی ترانه تر گذشت
گر چه ما به هم شدیم
گر چه من شروع شدم
ما دو تن به یک خودیم
ما سرودِ فصل تاب
دورها همه سراب
یک شروعِ بی جواب
ثانیه دل و شتاب
تا تو را دوباره چید
با تولد و امید
یک دلِ پر از خیال
با علاقه ای شدید
من ز خود به در شدم
با تو تا سحر شدم
یک نگاه تازه نیست
من کنون خودِ خودم

ساقیا ستاره کو
آن شهابِ خاره کو
با من از ستاره گو
اوجِ اوجِ بی فرو

بی شبانه دل بگفت
چشمِ غصه ها بخفت
هر چه را که گفتنی است
تا تنِ حزین شنفت
من ز تو جوان شدم
ای پریِ خوش صدا
زنده کردی با گذشت
یکه بامِ بی هوا
شکر ایزد هر چه هست
ما دو همره شبیم
غرق سایه گر شدیم
با تو تا ابد تبیم
خاطرت عزیزتر
از دو روزِ پر شکست
با تو من شکفته پر
در هوا جهانِ هست
خالیِ دلِ من از
مهرِ تو فزون شده
از درونِ سینه ام
غیر عشق برون شده

ساقیا خیالِ مست
کو شتابِ بی شکست
کو شدن بدونِ درد
بی فراق و بی گسست

ای خدا ازم نگیر
آن نگاه پر غرور
این دلی که پا شده
بی عبور و پر سُرور
ای خدا نظاره ای
چون پناهِ ما توئی
حرف با تو واژه شد
واژه را شراره ای
این شرر همه ز توست
ای شریکِ بی نیاز
با تو دل ستاره ای
شد شهابِ قصه ساز
بی ترانه چون گذشت
نیمه ای ز ماهِ تیر
این همه شکفته ها
با تو تا ابد اسیر . ٢

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

یک امید

آخر هیچ حسی نداشت
آن پرنده پر کشید
با تو از فردا گذشت
با هزار عشق و امید
آن پرنده گم شد و
بوی لانه با تو بود
آنچنان عشقی نبود
یا هزار حرف و سرود
او به تنها یک امید
در هزاران کورِ دید
او به تنها یک غزل
با تو تا فردا رسید
بوی جاری بودن از
هر زبانی می شنید
تا تو را افسانه دید
تا تو را دید و خمید
او به تو تسلیم بود
کاش دل را می رُبود
او تو را با خود گذاشت
تا دلش با غم غُنود
اینک او تنهاتر از
روزهای بی تو ماند
قصه ی معنا شدن
اینک او بی تو بخواند
او تو را آتش کشید
او تو را یک مرده دید
گر چه سخت و پر عطش
تا کویر دل دوید
آخر هیچ حسی نداشت
آن پرنده پر کشید
دوخت قلبش بر زمین
با تو آن کهنه نوید
او پی یک یار گشت
تا به او عاشق شود
پر و بالش را نهد
بستری حاضر کند
دل به مهر هم دهند
بهرِ هر روز و هنوز
تا ابد با هم شدن
بی تلافی اشک و سوز

من تو را دارم عزیز
پر و بالم مهر تو
با من از فردا بگو
با هزاران گفتگو
آسمان اینک به تو
از زمین با دل بگو
سرزمین زادِ تو
این سخن را مو به مو
آن سرائی که وفا
در وجود آدم است
رونقِ مهر و صفا
قصه ها بی ماتم است
آن سرا که هر چه هست
پُر ز قحطی یا شکست
لیک دل را مأمن است
آسمان مالِ من است
آسمان یعنی طپش
پر ز زیبائی سرود
یک هوا پر خاطره
خانه ای خالی ز دود
خانه ی هر که پرید
هر که از پستی برید
بی سراغ از انتظار
یک خـدا و یک امید . ( ٢ )

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

دوباره

شهرُ به آتیش کشیدم هزار بار
دوستم داری از قرار
دلت میخواد دلم رو
فرصت نمونده انگار
شهرُ به آتیش می کشم هزار بار
دوستم داری بی قرار
دست میذاریم دستِ هم
دیگه تمومه شعار
دوستم داری بی فرار
بی غصه از روزگار
روزای خوب شروع شد
آبـی شده انتظار
دوسِت دارم فرار
این قصه ی روزگار
باور نداری بشمار
عاشقتم بی شمار
شهرُ به آتیش بکشم چه جوری
وقتی میگی مجبوری
وقتی که دوست نداری
آره میگی به زوری
دوسِت دارم هزار بار
باور نداری انگار
اخم می کنی پشتِ هم
دیگه ندارم اصرار
لابد یه بهتر دیدی
همون که شیک و پیکه
تو رو میخواد چیکار بااا
پرنسس واسش ته دیگه
کی میگه اینو دیگه ؟
منم که دنبالتم
منم که حتی تو خواب
هواتو دارم همه جور یارتم . ٢
صدائی بود که می گفت
تو رو همراه دل دیده
تو رو اون وقتِ تنهائی
از عمقِ سینه ام چیده
صدا بُخل و حسادت بود
صدا از ننگ و عادت بود
ما رو بازیچه ی خود کرد
دروغ دیگه چه راحت بود
می گفت این منطِقه جونم
بگو با تو نمی تونم
به آینده امیدی نیست
دیگه با تو نمی مونم
اما حالا خودت فکر کن
ببین بی من تو تنهائی
خدائیش نیمِ هم بودیم
ببین چهره ات چه رسوائی
بگو آره تا دوباره
یه فصل از یادِ هم باشیم
بگو آره یه رویا نیست
چشو وا کن میخوایم پا شیم . ( ٢ )

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

نامردی رو ارشد کردم

انگار بهت بد کردم
نگاهتو سد کردم
یه میلیارد عشق و خوبی
فوقش واست صد کردم
انگاری حـ سد کردم
قرمزاتو رد کردم
تو عاشقی باختن و
یه حکمِ اَ بد کردم
زرد کردم و زرد کردم
تقاضای اَ شد کردم
اشهدتُ خوندی و
گفتی دلُ مرد کردم
خاک و شنُ گرد کردم
مهر تو رو سردکردم
رفته عقبگرد کردم
شطرنجتو نرد کردم ٢
نگو که این یه بازیه
راس راسی حکمِ قاضیه
نگاه گوش کن چه نازیه
آهنگِ غصه سازیه ( ٢ )

وقتی از قصه دور شدی
اونوقت میگم گنام چی بود
صداتُ سوزنی کن و
بگو که اون خدام کی بود
بهت میگم که حیفِ تو
چرا همش یک طرفه
وقتی دیدی پا نمیده
گفتی که دل مُعرفه
گفتی که باور نداری
غم تو دلم جا بذاری
گفتی همون شاهزاده ای
کتابُ اشتباه داری ٢
کتاب من سقوطِ تو
سقوطِ هر چی خوبیه
هر کی که خیرمُ می خواد
فکر می کنم دروغیه
کتابِ من جلد نداره
موریانه خورده سطراشو
هر چی که هست کِبر و غرور
حل نکردی معماشو
میدونی آرزوم چی بود
داشتنِ تو فقط همین
حالا دونستم هوسه
عشق تو رفت بشین ببین
گفته بودی صداقتُ
فقط جلو پام میذاری
گفتی دروغ در اومد اون
حرفای تو خواستگاری ٢
نگو که این یه بازیه
بازیِ مشترک تموم
قصه ی تو فُکاهی بود
دِرام نشسته روبروم . ( ٢ )

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

یاد او

صبحی که بارون میومد
دلم شدش اسیر غم
کابوس تلخی که دیدم
بُغضی که اون لحظه چیدم
بغضِ از دست دادنِ یار
توسلِ به مرده ها
خوندن حرفای دروغ
وسطِ کاغذ پاره ها
حرف از کلید و قفل غم
چرندیاتِ پشت هم
دلی که مطلوبش نبود
دروغکی یادش دادم
نامه به آخر می رسید
خطی که سطر آخره
مادر که خنجر بکشه
نامردیا سر به سره
تلافیا گیرِ همه
دقِ دلی که وا نشد
ساعت تبدار میگه
تو این بهارم جا نشد
جا نشد این کبودیا
جا نشد این صلح و صفا
نهیب زدن ته نداره
چه مرگته تو باوفا
وفا که ته مَه نداره
غصه هر چند باز بباره
بسه دیگه این اخم و تَخم
کی مونده شادی بیاره ؟ ٢

ستاره نقطه چین نبود
جاش اون بالا طاقِ ورق
قربونیا کم نبودن
بازم بلا باز شترق
دلت که مجبور نباشه
پا بده تایمِ آخره
مهمونیِ سوته دلا
تهش خیالِ ساغره
از تو که چیزی نماسید
دنیای پر سوز و نمک
خاطره هاتُ پس زدم
دیگه تمومه بی کلک
بازی یا اصلِ سورئال
تمومه بابا بی خیال
شِمه هاتُ بَلَت شدم
اینه معنیِ ضدِ حال
لباتُ ورنچین برام
مگه ماها دل نداریم
شروع یک فصلِ دیگه ست
بخوای نخوای مسافریم
نطق نکنی گافِ خدا
فقط بگو باهام بیا
دِلِی دِلِی شد شعر من
تا تهِ جاده این صدا
اگه خدا وکیل باشه
وکالتِ تو سیری چند
فصل شروعِِ خاطره ست
حالا بخند و باز بخند
خنده که ته مَه نداره
غصه هر چند باز بباره
مسافر فصلِ عطش
آبو به جلگه میاره ٢

ظهره نگاهی سبز و ناز
شعرُ به آخر می کِشه
بغضی که درمون شد به عشق
طعمِ خدا رو می چِشه . ( ٢ )

شنبه
١ تیر ٨٧
شهر سبزم

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

همه وقت

دم غروب
آسفالتِ خیس
قدم زدن
کوچه ی لیز
کیپه آسمون
ابر سیاه
بارونِ ریز
بچه کجا ؟
خنک تازه
چه حالیه
آب نپاشه
موتوریه
دم غروب
ستاره نیس
پشه ها حمله
نیشای تیز
دم کرده هوا
خونه با صفا
پنکه میگه
مُردم به خدا
شرجی رو نگو
عرق دم به دم
تابستون میاد
پنکه فداتم ٢
صلاتِ ظهر
گنجشکه جیک
دمِ ساحل
گرما و ریگ
صدای توپ
چِته بچه
نکوب دیوار
میگه به تو چه !
چشای گیج
سرهای داغ
آفتابِ تیز
حتی تو باغ
صلاتِ ظهر
انگاری خُب
طنینِ گیتار
یه فیلمِ شعار
زنبور پی آب
برگا به تکون
صدای کلاغ
نسیم برسون
یه خوابِ نیمروز
رویـای آبـی
با بوسه پا شد
چه حسِ نابی ٢
امشب خدا
داره اون بالا
قصه ای میگه
به ستاره ها
قصه ی چراغ
قصه ی فراق
قصه ی قحطی
نداری سراغ ؟
امشب دوباره
ماه و ستاره
از خوشی میگن
تا ابر بباره
امشب نگاهم
رنگِ تو داره
یادت می اُفته
میخواد بباره . ٢

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

حجم آسایش

بازم بارون و
این ناودون
خیال بوسه ای پنهون
بازم یک روز تاریک و
فرار قطره از زندون
آهای بارون کجا بودی ؟
گُلا از غُصه پژمردن
توی یک فصلِ بی بارون
درختا منگِ تو بودن
ببار بارون که باریدن
فقط مرهم رو زخما نیست
ببار بارون امیدی تو
جای ترس و معما نیست
میخوام آهنگتو تا ته بنوشم
خنکا عِطر تو اینجا بجوشم
کبوتر خسته از روزای آبی
ببار تا شرم و تنهائی فروشم ٢
گُل از خاکستریها مُرد
شروع کن حجمِ آسایش
نگاه کن زرد و ناشادن
شروع کن وقتِ فرمایش
همه ساکت تو اون آوازه خونی
که رمز شادیِ دل رو می دونی
همه زخمیِ تابش فصل خشکی
تو رمز شادی و غم رو می دونی ٢
نم نمِ بارون
چیک چیکِ ناودون
داره می باره
شیطون و پرسون
نم نم بارون
از توی زندون
داره می باره
قطره ی گریون ( ٢ )

٣٠ خرداد

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

خسته نباشی گل من

خسته نباشی گل من
روزا واست سخت نگذره
تلاشت بی ثمر نبود
گرچه همش دردسره
خسته نباشی و همه
روزای خوب برای تو
توئی که پاک و روشنی
چشای من فدای تو
موجای ساحلو دیدی
رج به رجند ناب و یه رنگ
حرفای گفتنی زیاد
از دلِ دریای قشنگ
اون زمین ریگی توئی
که دریـا بندِ صبرشه
گرم و خاموش و مهربون
موجو به آغوش می کِشه
آبـی آسمون توئی
ابرا فقط میان میرن
بادا نوازشت میدن
چلچله ها بد اسیرن
اما همش شادی باشی
بذاری ابرا ببارن
موجا رو مدفون نکنی
شور و نشاط رو بپاشن ٢

خسته نباشی گـل من
ستاره ها فراوونن
اما تو کهکشون دل
خورشیدی اینو می دونن
عشق یه آسمون توئی
ابرا برات دِق می کنن
موجـا برات غزل میشن
دریـا رو قایق می کنن ( ٢ )

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

سرزمین برگ

اگه تو پستوی خاطراتِ برگ
اون همه هستی و مرگ
یاد جنگل اونو از باغ بگیره
دل سبزش می میره ؟
وقتی یادِ اون همه پرنده رو
حشره جهنده رو
درنده و خزنده رو
توی ذهن کوچیکش جا بگیره
دل تنگش می میره ؟
کنده شد یه روز بارون
وقتی سبز بود و بهارون
سرزمین مادری سایه های پدری
حالا دیوارا یه ناودون
با یه عده گلکای رنگ رنگ
با نهالای قشنگ
و یه گنجیشک که این دور و براست
با این مورچه ی زرنگ
همه چی کوچیکتره اما هنوز
شوق زندگی و رشد موج میزنه
هر گیاه تبلورِ امیدیه
هر جا باشه سبز میشه برگ میزنه
هنو آسمون میخواد سیر بباره
بازم این پرستوها میان میرن
بوی دود میاد همیشه تو هوا
تاکا هِی قد می کشن رو تن میله ها گیرن
هنو باد میرقصونه درختا رو
گلبرگا تموم قدن به زیر نور
برگِ سرخ تازه رُست بالا میره
تو نسیم شناوره غرق سرور .

اگه تو پستوی خاطراتِ برگ
با همه هستی و مرگ
یادِ جنگل اونو از باغ بگیره
دل سبزش می میره ؟ ٢

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

برای تو نازنینم

این روزا دل واسه گفتن
دیگه پروا نداره
برای تو رو شنفتن
دیگه اما نداره
دیگه پژمرده خیال اطلسی
دیگه می میره فِراق و بی کسی
اقاقی فرصتِ گل دادن نداشت
اما می دونم به دادم می رسی
نبض آغاز توئه تو شعر من
اون همه رنگای شاد و فانتزی
میدونم دلت گرفته از هوا
اما دَم بده تو تنها نفسی
وقتی تنهائی دلم رو میشکنه
این وجودِ بی رفاقت بی سره
وقتی کم دارم تموم عالمو
میگی خوبیا و دل یادت نره
یادت نره که چی داری
همه وجود و قلبمو
پشت گرمی و ارادمو
خنده امید و دستمو
یادت نره خدائی هست
زیبائی از وجودشه
همون که گرم و روشنه
این بودنا زِ نورشه
یادت باشه که با همیم
دونسته ها فراوونه
خدا رو شاهد می گیرم
غمو شکستن آسونه
یادت باشه فردا میاد
یالا که خیلی کار داریم
صداقتو شهامتو
سردرِ دلها میذاریم . ٢

این روزا دل واسه گفتن
دیگه پروا نداره
برای تو رو شنفتن
دیگه اما نداره
دیگه صورت واسه خنده و
امید و روشنی
اِندِ زیبائی میشیم
وقتی همیشه با همیم

این روزا همش واسه تو
این شبا و این تبا
وقتی کم آوردی اونجا
دلُ بسپُر به خـدا . . . ( ٢ )

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

کلید

یه شبی ماه ستاره رو
آبی و آفتابی بکش
مهتاب رو از رو ببر و
طلوع رو نقاشی بکش
دست بده با ابر سفید
قاصدکو نگاه نکن
سبزی رو شعله ور بکش
نسیمُ هی صدا نکن
بره رو بنداز طویله
الاقه رو یه حالی ده
خروسو بنداز از چپر
سگه رو گوشمالی بده
صدا بزن ستاره رو
آسمونا رو خط بزن
سیاه بشن اهالی و
چشمکا رو بگو برن
اگه که تنها می مونی
یه کلیدُ نقاشی کن
نگو نداره صندوقی
رو معجزه سمپاشی کن
تنها کلیده روی بوم
نه یه خدا نه یه زمین
همش خیال باطله
سخت نگیر و فقط بشین
قلم مو رو بذار پائین
بذار که قلبت بگیره
کلیدُ بد نگاه نکن
اینجا فقط اون اسیره
اسیر دستای توئه
که بی صندوق رها شده
میون این دشت سپید
برای هیچ فنا شده
یکه کلید خودِ توئی
وقتی دلا رو خط زدی
تو این اتاق توئی اسیر
جوابِ دیوارُ ندی
قوطی قرمز دلو
بپاش رو دیوارای کور
در و کلید و قلبِ تو
پا میذاری رو فرش نور
شاید رهائی نباشه
راحتی چائی نباشه
اما بذار بهت بگم
خودت میگی که کی پاشه
آینه ها زیاد میشن
عیبِ همو به هم میگن
نقابا فایده ندارن
پلیدیا باید برن

یه شبی ماه ستاره رو
آبی و آفتابی بکش
مهتاب رو از رو ببر و
طلوع رو نقاشی بکش . . .

٢ بامداد
٦ خرداد

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

روزگاری سر شد

دوستی با ما نیست
دوستی کم پیداست
اگر از حادثه حالش پرسی
خود او گم خیالش بر جاست
دوستی گم شده نیست
دوستی با شبهاست
دوره ای بود گذشت از سر ما
شکر اینک فرداست
یک زمان ساده گرفت این دل ما
مهر شد مشکل ما
لیک تا آذر شد
گذران رفتند از ساحل ما
بی بها مادر شد
گِله ای نیست اگر کم ماندیم
دگران فَربه شدند غم خواندیم
گَله ی ما همه چوپان بودند
گرگ طینت سگ دهقان بودند
حاصلی نیست که آفت سر شد
دوستی آخر شد . ٢
دوستی پیکاری است
سینه و عقل بدان دل دادند
دوستی هوشیاری است
مست و مجنون همه باطل زادند
من همین یکه کلامم غم تو
همه آن دار و ندار حاتم تو
ماتمی نیست دگر با دگران یار شدن
من همه آن دگران خاتم تو
ای قلم از تو به غایت شادم
با تو من منجی خود از من و تن آزادم
حسرتی نیست که روزان طی شد
این زبان راست بماند لیک دوصد فریادم . ٢
دوستی با ما نیست
راستی چون دریاست
من کنون مفتخرم فکر به غایت زیباست
آری این شب با ماست
بی زمان پر معناست . . .

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

امروز

اگه این دل همه جا حس نکنه رنگِ تو رو
بو و آهنگِ تو رو همه جا زنگِ تو رو
وای که باید بمیره
آره باید بمیره
اگه این دل نره قربون دلت سر تا پا آب و گِلت
وای که باید بمیره
آره باید بمیره
اگه نشمره صدای نفسات اگه هر لحظه نمیره پا نگات
وای که باید بمیره
آره باید بمیره
آره باید بمیره
اما بگو
این همه به خاطر تو روشنه دله تاپ تاپ میزنه
تو بگو مثل منی
مثل من به سیم آخر میزنی
وقتی میلرزه تنت تو تاریکی
میگی که منو داری به شبه چنگ میزنی
زیر آهنگ میزنی ؟
تو میگی مال منی
تو میگی مال منی
وقتی یک روز کسی پات می میره واست زردی می گیره
یا که لِه شدش زیر بار نگات غرق تو حال و هوات
تو میگی مال منی
تو میگی مال منی
وقتی سر داده صدای نفسات دلی می لرزه برات
تو میگی مال منی
تو میگی مال منی
آره میگی چون فقط تو رو دارم
از همه آدما بیشتر دوست دارم
که کنار تو باشم
که شکار تو باشم
آره میگی چون که من مال تواَم
من و تو کِرِ همیم ثبتی احوال تواَم
همه اشکام فقط نذر توئه
خیر اموات دلم رو می جُوه ٢
حالا امروز همون روز بزرگ
بره مونده وسط این همه گرگ
منو فریادِ دلو داد بیداد
بیش از این بر نمیاد روحت شاد
رفتی اما چی بگم قسمت بود
شایدم خدا نخواست حکمت بود
مرسی من تندی برم یار کجاست ؟
حس دیروزی چیه این فرداست . . .

سر صبح
٣ خرداد

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

عشق

سلام وقت به خیر
بنا بر درخواست بعضی ازدوستان و اشتیاق خودم از جناب آقای دکتر پناهنده درخواست یک معرفی علمی و ادبی از خودشون داشتم که ایشون با محبت فراوان این درخواست ما رو در اسرع وقت پاسخ گفتند و باعث سرافرازی بنده شدند از محبتشون سپاسگزارم و آرزوی موفقیت و سلامت برای خودشون و خانواده ی محترمشون دارم .
در زیر تفسیر من از عشق میاد باشد که در نظر افتد .
برقرار و کامروا

نامم احمد است
نام فامیلی پناهنده
زاده ی لنگرود هستم
در محله ی راه پشته ی لنگرود به دنیا آمدم
بچگی ام را در راه پشته گذراندم
نوجوانی و آغاز جوانی ام را در جاده چمخاله
به ورزش والیبال و فوتبال عاشقانه علاقه مند بودم و در هر دورشته با تیم مان قهرمان لنگرود شدیم
اهل تفریح و نشاط و مزاح بودم و هستم
سرشار از خاطره های شیرین هستم
قدیمی ها مرا خوب می شناسند و از شیطنت های من در مدرسه و شهر گفتنی های بسیار دارند
دبستان را در مدرسه ی پهلوی، صدیق اعلم و سپس در کورش به پایان بردم
دبیرستان را در داریوش، امیرکبیر، بامداد و دوباره در امیر کبیر با موفقیت تمام کردم
در مهر ماه سال 1357 برای ادامه ی تحصیل به آلمان آمدم تا با دست پر برگردم
اما ندانستم که می آیم و می مانم
و ایام جوانم را در غربت ِ تلخ می مانم
25 بهار از من گذشته بود که از شهر دوست داشتنی ام برای فردای بهتر به آلمان آمدم
اما تا چشمم را باز کردم 37 ساله شده بودم
و با کوله باری از رنج، دربدری، بی خانمانی، بر باد دادن جوانی، تحقیر و . . . دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم
گرد پیری و حرمان و دوری از وطن مرا در خود گرفته و شکسته بود
با تنی خسته و دلی از درد، به عشق وطنم وارد دانشگاه شدم
در 48 سالگی به اخذ پایان نامه ی دکترای شیمی از دانشگاه کلن نایل شدم
دوسال به عنوان دستیار پروفسور در دانشگاه کلن تدریس و خدمت کردم
و هم اکنون معلم هستم و در کنارش خاطرات تلخ و شیرین خودم را می نویسم
مسایل سیاسی روز را تحلیل می کنم و در قامت مقاله انتشار می دهم
گاهأ شعر می سرایم
اما در زنده کردن شادی ها و شادمانی های نیاکامان از هر عرصه ای فعال تر هستم
و تا کنون 18 مقاله ی معتبر در مورد اعیاد کهن به نگارش در آوردم که در اکثر سایت های اینترنتی موجود هستند
متاهل هستم و داری یک فرزند دختر هم هستم
هم اکنون در شهر کلن آلمان، زندگی در غربت را ادامه می دهم

عشـق آغاز نداشت
عشق در باور بود
همه یک سوز نهان
همه یک موج خروش
عشق پهناور بود
فکر کوتاه گرفت
این و آنش پنهان
همه تب اوج سروش
عشق یک رویا بود
در هوا سردرگم
بوده ها بی معنی
آنچه باقی مردم
عشق یک آئینه
دوست داشتن صورت
یک به یک رنگ به رنگ
عشق اما عبرت
ساده ها بی معنی
روزها تکرارند
دوستی دلخوشی و
عشق ها رهوارند
عشق آغاز نداشت
عشق آن آخَر بود
دل و احساس گناه
کودکی یاور بود
عشـق پرواز بلند
تا همه جا لبخند
عشق بسیار شدن
وقت گُل چون پیوند ( ٢ )

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

تو ای لیلی

نیامدی و دلم تنگ است
اتاق بی رنگِ بی رنگ است
کنار دل که چون سنگ است
همه مردند کنون جنگ است
ستاره آمده پائین
سراغِ زهر می گیرد
تو دردت مانده بر دیوار
سکوت افتاده می میرد
نگاهی نیست چون من باش
فراقی نیست مأمن باش
به چشمم خواب می بارد
فقط مانده به ذهنم کاش
کنارت قرنِ نیرنگ است
لبانت خشم می ریزد
تو بودی مرد تو بودی داش
که یک آنت به این ارزد . ٢
مگر گفتن خیانت بود
مگر جرم و جنایت بود
که فکر دوستـت دارم
به سر تا پا قباحت بود ؟
به نوعی فکرِ راحت بود
که با نفرت بپوشانی
همه رنگی که دریائیست
همه صبحی که رویائیست
ولی کودن حماقت بود
صدای بوسـه عادت بود
خدا زیبا و دل زیبا
همین کوته سعادت بود
همه بودن ضیافت بود . ٢
نیامدی و دلم گرفت
همه شدند چون سیلی
به یک قطره از آن باران
بنوشانم تو ای لیلی ( ٢ )

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

باقی


برای دکتر احمد پناهنده

صدا کن آینه مانده
اگرچه عاقلان مردند
اگر چه روز بی باران
سیاهان سایه می خوردند
نگاه کن شب همه زیباست
ستاره محو شعر ماست
همان شعری که زادن بود
به رنگِ دل همین فرداست
همو که گفت از خورشید
از آن روزانِ پر امید
همو که سادگی می بافت
مرا در رنج کم دریافت
صدایم زد تو اینجائی
در آن شهرِ اهورائی
در آن صبحی که می رقصد
در آن آبـی تو با مائی
تو با مائی که می آئیم
سـتاره با تو روشن ماند
درخشید و غرورش را
به هر چه تیرگی تاباند
که خیره ماند تنهایی
سیاهی از دلم افتاد
بلندم کرد این بـاران
مرا آخِر به باور داد . ٢
صدا کن آینه باقیست
ستودن رسم مشتاقیست
سرودن با همه یاران
نگاهی و شبی کافیست . . .

٣ بامداد
٣ خرداد

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

ایــران

داره خلوت میشه انگار
کیسه ی قافیه اشعار
داره معطل میشه دستم
واسه گفتن داره اصرار
واسه گفتن از تو ای دوست
واسه میهن گل خورشید
واسه غارتِ تتاران
واسه زیبائی و امید
کسی مرگِ مهرُ نشنید
لبی از بغض تو خندید
دستی از کین و حماقت
سر هر ترانه برید
کسی با قامتِ ایمان
خیسِ خون کرد بیشه ها رو
بس که جنگلُ تبر زد
تیشه بارون ریشه ها رو
خاک رو هم به باد داده
علفِ هرزه کجا بود
هر چی زنده بود و پویا
زیبایی همش شدش دود ٢
یه روزی چند سال اونورتر
گنده لاتها اینور اونور
پدر این سرزمین رو
با پدرسوختگی بردند
از تو غار یه دونه ملا
امام سیزده آوُردند
همه از برکت نفته
این همه بلا و فتنه
پس منافعِ ملل کو
چرا تا ابد یه متنه
ملت از دم مثبت اندیش
خیالی نیست با یه کم ریش
حاجی ناموسو فروختن
تو بازم مشهد و کیشمیش
این جوون که خودکشی کرد
اون که منگِ اعتیاده
به خدا مثل من و توست
کی اونو به باد داده
ماها کشتیم گلامون رو
وقتی خسته لبا بسته
فروختیم خواهرمون رو
همه مست غنچه شکسته
هفت هزار سال افتخار پر
ماها از ایـران چی داریم
فقط قلبشو شکستیم
تخم کینه هِی می کاریم
خلیج فارسـت عرب شد
سعدی حافظ با طرب شد
مولانا سینا رو بردن
همه هستت یک وجب شد
بازم سینه چاکِ رهبر
صد تا میمون یکی عنتر
کودتا شده برادر
باز بگو الله اکبر
پوتین پوشا کِشت رو بردن
دِه رو با درخت سوزوندن
مردای قبیله مُردن
زن و دختر با شیوخن
نشستن ادعیه خوندن
به ماها مکه فروختن
خدا رو به نیزه دوختن
دلا تو نادونی سوختن . ٢
بازم ملای اصلاحگر
میشینه گُرده ات کافر
ببُر این مار ضحاک و
به سر کن قصه ی آخر
به قبر شیخ پسته تو
بخون این فاتحه از سر
شریر گله ی بربر
منم ایــران منم سـرور
مشتِ هر مفسدی وا شد
جهان میگی تماشا شد
فقط برخیز عزیز دل
وطن غرقِ تمنا شد
که ایـران با تو معنا شد
کنون هر گرگ رسوا شد .

به آبادیِ این گوهر
خودآیِ قادرِ برتر
به نیک آئینیِ میهن
رسان امداد سرتاسر
به جوشش از دل خاک و
به غرش از دل ابران
تو دستش گیر هر دستی
که سازد آن اَبـَر ایــران
غرور خفته جاویدان . ٢



۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

زیر این سقف بلند تن کبود

تن کاغذ داره باز خط می گیره
اون وجود روشنش باز اسیره
میگیره حال و هوای آبیو
خیسی جوهر و رنگ شادیو
چند روزه باد میزنه
ابرا گرفتن آسمون
شاخ و برگا قر میدن
خنک و بهاره پیشمون
شالیا منتظر یه چیکه آبن
از بالا
وقتی قهر و تاریکه به آسمون
میگن حالا
کلاغه رو سپیدار
قار قارو از سر میگیره
نهالا قد می کشن
گل از حسودی می میره
قاصدک پرستوها
خبر دارن از اون بالا
برکه ها دیدنین
رودخونه خشکه به خدا
گنجیشکه می چرخه و
یه چیزایی گیرش میاد
بگو جفتت نخونه
و اِلا بد سرش میاد
آفتابم قایم باشک
با باغچه آغاز می کنه
قناری می خونه و
حسرتِ پرواز می کنه
گل سرخ تکیه داده
به دوش اون چراغ سرد
مورچه باز به شوهرش
امروزُ دنبالم نگرد

حالا کم کم ابرا خاکسترین
شیروونی سیاه و ساکت
قطره ها بسترین
همه برگا هم قسم
یه دسته آواز می خونن
تا نشه سرود بارون
یه دم آروم نمونن
زیر این سقف بلند تن کبود
میون راست و دروغ بود و نبود
تن کاغذ از همه آبیتره
حالا شد یه یادگار یه پا سرود . ۲

۲۸ اُردی بهشت

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

وقت شیدائی

دوباره می سازم
ترانه ای درهم
برای تو و من
برای ما با هم
دوباره می سوزم
از هر چه شب باقیست
دوباره می گریم
بهانه ها کافیست
دوباره می رقصم
همان که من بودم
همان که خندیدم
برای ترک زودم
من این تهی بودم
تو را صدا کردم
اگر چه کم بودم
خدا خدا کردم
دلم ز زیبائی
قصدِ تمنا داشت
ولی پلیدی رنجِ
غصه ها می کاشت
من این تهی بودم
خدا رو گم کردم
من در خودم باقی
بیهوده می خندم
ترانه ای آزُرد
ترانه ای شادان
من خنده ها دیدم
به قامتی گریان
قامتِ جاویدان
طنین دل ایـران
بودن سرودن نیست
در پهنه ی شیران
آنجا که قلبِ من
بازیچه ها دارد
ماندن حکایت بود
دستی که می کارد
دستی که فرسوده
اما فروزان است
دلها همه رنگین
مزرع که سوزان است ٢
دوباره می سازم
ترانه ای درهم
برای تو و من
برای ما با هم
دوباره می بینم
زیباترین مامن
برای تو و من
برای ما بودن
برای بِه ماندن
اگرچه کم باشیم
حسرت دروغ کینه
دیگر بس است پاشیم
ساده تر از هر یاد
این غُصه ده بر باد
گفتن عنایت بود
با هر چه دل فریاد
ما مانده ایم ایـران
ما طالبِ نوریم
خورشیدِ بخشایش
بی عشق تو کوریم
ما رانده ایم دیوان
دیوانِ نادانی
از قلب و مغز خود
اینک تو می مانی
دیو سپید و سرخ
دیو سیاهی را
از تو بتارانیم
رنج تباهی را
آنها که آلودند
خاکِ اهورائی
اهریمنانِ دون
شد وقتِ شیدائی ٢

ایـران غرور ما
مُلکِ سُرور ما
این فخر بی پایان
پاینده شور ما . . .

آدینه
٢٧ اُردی بهشت
لنگرود

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

فقط همین

صد بار بهت گفته بودم نرو از این راه
رفتی و شکستی قلبمو خدا می دونه
صد دف نه هزار دفعه میگم یه بار تو گوش کن
بن بسته سقوطه مرگِ تو کشتن جونه
یک بار تو قلبت یه نگاه هم به بالا کن
این درسو فقط توئی و اون خودش می خونه
ساده اومدی اما همه سادگیا مرد
این رسم زمونه تا ابد اینطور می رونه
وقتی که میگی گیجم و از خوابِ دلم سیر
دونستنو کم داشته باشی ظلمت می مونه
این شعر اگر چه کوتاه و کوچیک خودم می دونم
قاتیِ بقیه حسرته که می سوزونه
صد بار بهت گفته بودم نرو از این راه
این دل فقط یک سقف می خواست قدِ یه لونه
صد دف نه هزار دفعه میگم یه بار تو گوش کن
باقی بقایت به سلامت بروخونه ٢

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

ای روزگار

بعد بهت میگم
وقتی که رفتی
اس ام اس نمیشه
این غم سنگین
بعد بهت میگم
جا جای پا نیست
نمیتونم نمیشه
شبای ننگین
اون مرام که دم زدم
این دل کپک زدم
یا تموم بازیا
شادیای سرزدم
پول میخواد فقط جونم
اونکه مرهم دله
اونکه ملتی میگن
چرک دست ناقابله
بعدِ عمری از ما خواست
یه رفیقِ بی کلک
شندِری برای زخم
حتی قدِ یک نمک
وقتی که رومیندازه
اون نگاه پر غرور
خیلی سخته بودنم
تو نداری یک کرور
به خدا که روم سیاه
همه خطها اشتباه
شرمندتم فقط همین
روم نشد بگم چرا
بعد بهت میگم
وقتی که رفتی
اس ام اس نمیشه
این غم سنگین
بعد بهت میگم
جا جای پا نیست
نمیتونم نمیشه
شبای ننگین .
صدام تکه تو این هوا
تو این هوای پر گناه
وقتی که اِندِ باختنم
بود و نبودِ من تباه
من باختم اما چی بگم
دنیا با باختن نمیشه
میگیره قلب این سیاه
دلو شناختن همیشه
ستاره ها رو پس زدن
صورتشون رو خط زدن
شراره ساختن با کلک
بازی فقط قایم باشک
خورشیدُ از ما میگیرن
سرخ و سفید یادت میدن
کشتنِ بغض یک غزل
تا تهِ تاریکی میرن
تو این همه جرم کوچیک
جرم دلم نداریه
نگاه قداره چی میگه
موسم بی قراریه
بعدِ یه عمر رو میندازه
یکه رفیق با مرام
کوچیک و عبدم به خدا
خفتمو دیگه نخواه . ٢

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

یک آسمان لبخند توست

بازنده بودن درد نیست
بازنده ماندن فاجعه است
تنها در این دور زمان
پاینده بودن معرکه است
بازنده دیدن مرگ بود
تنها دویدن مرگ بود
یک برگ در زیر همه
شلاقِ صد تگرگ بود
تنها پریدن حادثه است
تنهائی اما معجزه است
تنهائی دل با خدا
یکتا بماندن بی مزه است
بازنده بودن درد نیست
بازنده ماندن فاجعه است
حتی در این چرخ نژند
یک ما سرودن معرکه است
بازنده دیدن مرگ بود
تنها دویدن مرگ بود
من ماندم با یک خدا
او را سرودم با درود
تنها پریدن حادثه است
در انتظار معجزه است
تنها دلو دیدم ولی
بی یار ماندن بی مزه است
بازم دوباره می پرم
تا آن پریدن طی شود
پرواز برگیر از زمین
تا جانت از ننگ وارهد
تنها تو می مانی و بس
تنها در این ملکِ بهان
آنجا که بودن درد نیست
اینک تو دانی وقتِ چیست . ٢

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

نداشت . . . اما

دیگر این دل قصد آواز نداشت
قصدِ راندن بر تن ساز نداشت
دیگر از بس که شبم تاری بافت
هجمه و ویل دگر با دگران راز نداشت
قاعده بودن ما بود در این دور جهان
دیگر او عِطر گُل غاشیه انداز نداشت
جمله آنان که بدین ره به قیامت رفتند
همه آن صحبت نان بود دگر ناز نداشت
هر لبی خجلت و اندوه تهی تر می تافت
سالکی روسیهی بود بشکن و بنداز نداشت
راغبان ثانیه را زنگ زدند آخِر شد
دگر آن صحبتِ جان رفعتِ ایاز نداشت
صاحبان جمله به کنجی نگهند خُرد و خموش
همه جا کوبش دل بود دگر جاز نداشت
من نگویم که همه اهل جهان با مایند
لیک بسته است حرم عابد و فیاض نداشت

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

وقت خوش

شیشه ساعت دلکم
روزِ بی واژه پرید
شاد باش حتی منگ
این همه عشقُ کی دید ؟
شیشه ساعت دلکم
ثانیه رنگ شده
نابِ نابه دل تو
غم ببین سنگ شده
روزای تازه میان
بعدِ این عصری ناز
میگذره خیر حالا
بالو واکن پرواز
آبیِ بی انتها
واسه تو نفس داره
رها کن ولش بابا
کی دلش هوس داره ؟ ٢
جیغ و داد با جشنه
وقتِ پایکوبی ماست
نفس تازه بیار
روبروت یک دریاست
ریگ گرما و بساط
باحاله حال و هوات
حالا دم بگیر با من
بگو می میرم برات ٢
اونیکه دوسش داری
دستِ تو تو دستاشه
رقصِ تند وقت دیگه نیست
خنده خنده باهاشه
دلتو بهش بده
بوسه رو گرو بگیر
بگو لب رو لب بیار
تا ابد میشم اسیر
شیشه ساعت دلکم
ثانیه هِی می دُوه
عقربه فکر زمین
بذار دردُ بجُوه
اگه ما با هم باشیم
پشت بدیم به پشتِ هم
دیو غم کیلوئی چند
بگو گم شه ماتم
اگه این دستای ما
تک به تک گره بشه
آبیه لبای ما
دردُ از هم می پاشه
چشمک و ادا بیا
عشوه با ما راه بیا
اینه تصویر قشنگ
اینه رقص ماهیا . ( ٢ )

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

شعر بی دریا


قدِ یه جرعه ی آب
قدِ یک کوه بلند
من کنون ثانیه ای ساخته ام
به نگاهت سوگند
لحظه ای تا به بقای دل تو
لحظه ای محضِ رضای دل تو
قد یه جرعه ی آب
قد یک کوه بلند .
فرصت اینجا کم نیست
واژه گان بیکارند
چه بسا بسیارند
دستِ کم بیمارند
دلکی می خندد
من کنون یک قلمم
یک منظوم
تا مرا می بخشد
او صدای دل توست
او همان مرثیه ی بهروز است
گر چه دور از واژه
گَهِ شب پُر سوز است
او سراسیمه برفت
روسیاه ماند بقا
غم من می چینی ؟
تا فراروز فنا
روز را من چه کنم
من که بد بیکارم
نم نمک هشیارم
که قدم بر چه نهم
من خموده عریان
که مرا صورت داد
گوئیا خویش بُدَم
تن چه رو محنت زاد
خواب کابوسی گم
من چه را می جویم
دوست افسوسی گم
نیمه را می بویم
نیمه ای که مانده
آن یه نیم از فردا
دست یاریم نکرد
جمله حسرت دردا
پاروقتی سردرد
یا همان هستیِ مرد
دل تنگی برید
جامه ای تازه کشید
فرصت اینجا کم نیست
من به خود گم شده ام
شعر بی دریا را
آسمان چون بُده ام . ( ٢ )

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

ساده دیدن ننگ است

بختِ بودن باقیست
بودنی رنگینتر سنگینتر
دل زدودن کافیست
من دلم تنگ شده
تنگِ آن قامتِ خورشید
که نه ویران بینم
دل و جان ایـرانـم
من دلم تنگ شده
حسرتِ راحت و دید
یکه تاز این میدان
یک قلیلِ قاتل بی ایمان
و یه خیل مردم دل مرده خموش
بی سبب تنهائی
بی سبب زندانی
چون سبب ساز
خودِ من بودیم
روشنی فرسودیم
یکه یکه هر چه زیبائی بود
بی هوا بزدودیم
تا که ماندیم در این ظلمتِ تار
یکدگر دنیا را
دگر از یک قدمی نتوان دید
شهر شب شد بیدار
کم کَمک بازم چید
شب به دستِ هشیار
از گُلان رنگ رنگ
همه عِطر و همه زنگ
همه شان حسرت یک بیداری
بوسه عشق هشیاری
منِ ما را چه شود
تا به کی خون بینیم
خون ز تزریق و چماق و هرزگی
تا ابد آلوده گی
کم دروغ نشنفتیم
کم جنون نسپردیم
به خدا که کافیست
به خدا ما را بس
فرصت اندک باقیست
بسته اند راهِ نفس
این همه شعر چه بود
این همه خواهش بود
همه جا صحبتِ افزایش بود
لیک آنچه رخ داد
همه از گرمی بازار دروغ
همه فرسایش بود
مرگِ سهراب فروغ .
آتش اُفتاده به جان
هی بیداد
مردمان تا به کی مُهر سکوت
منِ ما بی بنیاد
مستی و وهم سقوط . ٢

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

دگران بیدارند

مثل ما بسیارند
چون کمی کم دارند
کمی از بود و نبود
کمی از راحت و سود
کمی از هر چه که می اندیشی
نسبت و تشویشی
چون همه اهلِ جهان
غصه ی قامت گل را نخورند
شب و اندیشه بهاست
قصه را می شمرند
ولی در کسوتِ دوست
خنجری قامت گل را دیده
دلِ رنجش دیده
ساقه را ببریده
پی فردای شماست
بَه چه ساده مردند
مردمانِ ساده اندیشِ خموش
بختِ گل با ما نیست
خنجرش قامتِ دنیا دارد
ماندن و معجزه دیدن
عزمِ رویا خواهد
خیز تا ثانیه ها تنگ کنیم
ساعتِ کهنه ی دل زنگ کنیم
سر شب یا دمِ صبح
خیز گورش بکنیم
تا ابد زنگ زند
پوستِ تنش
خنجر بی فردا
رو به دورش فکنیم
من و تو کم بودیم
من و تو شاید
مرده و درهم بودیم
شکل فردا خواهی
یک قدم مانده به صبح
او کنون رهسپر رنج و بلاست
یکه ظالم دگر اندیشه ی ماست
او خدا نیست بدان
او همان معصیتِ دیروز است
آن زمستان بوران
مگذار قافله ی دل برود
روشن از ایـران شو
ما که بسیار شدیم این سر صبح
رختِ هجرت از سیاهی
تن کن
خاک این آهن کن
که چه ساده مردند
مردمان ساده اندیش خموش
تو بدان جمله به هوش
مثل ما بسیارند
مثل ما بسیارند .

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

ملک مقصود


دوست دارم یک ترانه
تا به فرداها برآرم
دوست دارم این شبانه
نغمه ای خوشتر سپارم
من همین اندوه بودم
که دو روزم را سیه کرد
قطره قطره تا به آخر
خشتِ جانم پُر گنه کرد
در پی تابوت بودم
که دو دستم واگذارم
ذره ذره خشتِ لبخند
سخت ماندن گشته کارم
این چنین افسون سُراید
این قرار دلخوریهاست
تازیانه اشک ماندن
یکه قانونِ کژی هاست
یک ستاره شاد مانده
خیز تا قلبش دراریم
چکه چکه خون زشتش
گیس بر آتش گذاریم
آن یکی آگاه مانده
مغز پر کرمش بسوزان
این سیاهی رنگِ خوبیست
بر تن ننگش بپوشان
این تن و بستر چه حسی است
چند قیمت می فروشیم
آن عرب را خیز برداشت
دیگر از ملت چه نوشیم ؟
یکسری منگِ ولایت
یکسری خمار حاجت
مستِ افیون و زیارت
یک قدم باقی شهادت
یاد باد آن مرگ زادن
کشتنِ انسان کافر
هر که زیبائی پسندد
از توی تو تا به آخر
نشئه بادا هر جوانی
ساکن جوی خیابان
تا نجوید راه انسان
یا نگوید کی چرا هان ؟
. . .
قصه ی غم قصه ی ننگ
بس دراز است
بی فراز است
حرفِ هر روز این نیاز است
تا بوم در مُلک ایران
یک قلم یا یک قدم هان
مرگ را اندُه شمارم
تا قیامت من ببارم
سرزمین عزت و جاه
مُلکِ شیران و دلیران
دور بادا قِسم و ویران
کور بینم دشمنت را
روبهانِ گرگ طینت
خون کنم پیراهنت را
برکنم از تن سرت را
چون بدین مُلک خدائی
سبزه و گُل ارمغان است
این چه جای کوتهان است
نی سرای ابلهان است
بل سرای عاشقان است
عاشقان است
عاشقان است . . .
دوست دارم یک ترانه
تا به فرداها برارم
دوست دارم این شبانه
نغمه ای خوشتر سپارم .

فروردین 87
لنگرود

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

آبی و روشن


میشه با عِطر پر پروانه ها
یک غزل رو تا تهِ افسانه برد
میشه با کندوی تلخ بی عسل
حرف شیرین دلو جانانه خورد
میشه با هر ذره ی ابر و هوا
خیس منقار ترانه تا به دریا هم رسید
میشه تر شد از هجومِ هر سراغ
نور بود تا به فردا هم دمید
میشه کم شد از جهانِ اشک و داد
به علاوه توی هر سبزی چپید
میشه آبی بود با هر روشنی
چنگ و چنگالُ فقط تو سفره دید
میشه بوسید آتشو وقتی دلو
با تموم تار و پودش می دره
میشه بوسید و تنش رو مُثله کرد
وقت تنگه این هجوم آخره
من شب و اخگر نمی خوام از خدا
من تموم حافظم پشت دره
من فقط یک کورسو از روشنی
چون تموم خاطرم پشت سره
پشتِ سر مونده ولی حالا کجا
چند سال اونورتر کجای آخره
این تموم ترسیه که با منه
بی خیال این قصه ها زود میگذره .
میشه سُر خورد پُر شیبه این دیار
وقتی که با دل نموندی موندگار
میشه تو افسانه موند اما چه سود
این خزه طفیلیه رو سپیدار
میشه با لبخندِ کذبِ ماهِ نو
تن رو مسرور شبِ بی سایه برد
میشه محو مهتاب سواره شد
این همه اما دروغه سایه مرد
میشه ما با هم باشیم دل نگیره
ولی زشت و روشنی هی می بارن
میشه بزرگ نکنیم صورتِ غم
خورشیدُ تو دستای ما می کارن ( ٢ )

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

دل و خدا

چیزی ندارم که بگم
هنوز چشام بارونیه
بارونی لبخندِ تو
غُصه حالا زندونیه
چیزی ندارم که بگم
قصه های همیشگی
لک کرده احساس تنو
مشکل بی ستاره گی
بارون که نم نم می باره
انگار دلم امید داره
ابرای تیره هم میگن
دل ما هم تنگه آره
اما فردا نه پس فردا
آخرش آبیتر میشیم
تا دوباره جمع بشه باز
درد و گِله ما می باریم
می باریم اما چه آروم
تا گُلا ترسی نخورن
رشد بکنن تا آخرش
رنگهای تازه بیارن
بیارن تا دشتِ خــدا
فقط گِلی رنگ نباشه
صد رنگِ مستِ جورواجور
نور امیدُ بپاشه
بپاشه تا دلی اسیر
از توی غصه ها پاشه
پا بذاره رو فرش نور
واسه یه لحظه ما بشه
من تو امید و روشنی
قصه ی خوبِ این سفر
رفتنی که زندگیه
وقتی بذاریم پشتِ سر ( 2 )
چیزی ندارم که بگم
وقتی دنیا اینجوریه
چقدر بزرگه بودنت
قصه ی خوب اینطوریه .
12:30
شنبه 24 فروردین