۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

باقی


برای دکتر احمد پناهنده

صدا کن آینه مانده
اگرچه عاقلان مردند
اگر چه روز بی باران
سیاهان سایه می خوردند
نگاه کن شب همه زیباست
ستاره محو شعر ماست
همان شعری که زادن بود
به رنگِ دل همین فرداست
همو که گفت از خورشید
از آن روزانِ پر امید
همو که سادگی می بافت
مرا در رنج کم دریافت
صدایم زد تو اینجائی
در آن شهرِ اهورائی
در آن صبحی که می رقصد
در آن آبـی تو با مائی
تو با مائی که می آئیم
سـتاره با تو روشن ماند
درخشید و غرورش را
به هر چه تیرگی تاباند
که خیره ماند تنهایی
سیاهی از دلم افتاد
بلندم کرد این بـاران
مرا آخِر به باور داد . ٢
صدا کن آینه باقیست
ستودن رسم مشتاقیست
سرودن با همه یاران
نگاهی و شبی کافیست . . .

٣ بامداد
٣ خرداد

هیچ نظری موجود نیست: