۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

مهم نیست مهمه

آسمون سیاه و غمگین
نورُ از برکه های خالی نگیر
نمیخواد بباره اینجا
بشن تو خاک و خیالِ دل اسیر
آسمون سرد و هراسون
زمین خشکیده انگار
دعاهائی بی ثمر داشت
توی خوابِ قصه هر بار

تبِ تو تابِ شروع بود
یا یه ترس بی تفاوت
با تو تنهائی شروع شد
همه جمله های بی خود
دیر و دوره این شناختن
یا غروری تازه ساختن
همه زندگی یه رسمه
بردن و خوردن و مردن
اینا حرفِ آسمون بود
به رگ و ریشه ای بی جون
اون فقط یه چیکه آب خواست
واسه چهره ای پریشون
چشم وا کن که این هوا
واسه امید انتظار نیست
صدای غرش کجا بود
گوش بده وقتِ شعار نیست
تازه شد اولِ دیدن
حرفِ نابِ دل شنیدن
ساعتِ تنهائی مرده
همه قمریا رسیدن
اون پرنده ی مهاجر
که تو سینه بغض شب داشت
رفت و این فاصله ها رو
تو دلای بی خبر کاشت
اگه چهره ای نمونه
واسه دیدنِ ستاره
آسمون هوائی میشه
بچه هاشو می شماره
آخر اون بارید و بارید
تو سکوتِ خالی شب
جوری آروم و با دقت
که جوونه نکنه تب
خـدا گفت اینه حقایق
وقتی انتظار نداری
یا به یادِ بالا نیستی
تو زمین هوس می کاری
یه خـدا به یادِ آفریده هاست
اونه که برای زندگی پناست
توبه مون راست باشه یا رب
بگو عاشقی کجاست ؟ 2

11 - 10 آذر
رودسـر

باز او

وقتی که بارون می باره
یه ریز و با جون می باره
وقتی که راضی نمیشه
روز و شبا تازه میشه
وقتی که سرما و خزون
منتظر تلافی اند
وقتی بهار و سادگی
برای قصه کافی اند
من بی تو میشم مثل غم
مثل تموم ثانیه ام
مثل تموم ساعتی
که بی اراده جانی ام
من بی تو ثابت می کنم
که بی خدا و بی خودم
دلم می خواد گریه کنم
من راستی بی تحملم
خـدا چرا مگه چی شد
من که با تو شروع شدم
چرا میذاری دم به دم
با دل و جونم خورد بشم
پیش کسی که دوست دارم
با همه ی بود و نبود
قلبشو بشکنم با حرف
جلوی ابلیس حسود
خـدا چقدر طعنه و کین
منتِ له کننده رو
این زمینی نفله شده
حقارتِ زننده رو
این نفرتِ کشنده رو
بگیر از این خاکِ پلید
بذار صفائی بکنیم
بشه یه روزمون مفید
تهمت و غیبت از دلا
نمیرسه به اون بالا
اون بالا سبز و آبیه
نجس نمیشه اون هوا

اگه دلم پیدا بشه
دوباره آبـیـش می کنم
ستاره بارونه چشات
باز چلچراغیش می کنم
وقتی که بارون می باره
از عاشقا خبر داره
مردی و نامردی رو اون
تو لحظه هامون میذاره
بسته به ماست چطور بشیم
کور بشیم یا بینای مهر
از آسمونا قدِ ما
ستاره بارونه سپهر . . .

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

عشقی الهی

تو این شبای بلند
که خنده از دل نیست
فقط یه طرح گُنگ
بیهودگی از چیست
شاید که عاشق بود
این دل دلِ رسوا
تنها شده حالا
بی یار و بی فردا
شاید نوای مهر
با بوسه ای پاشه
با یک نفس امید
با یک غزل جاشه
دلتنگتر از من
تو با تبی شیدا
پنهون نکن از من
عشقت شده رسوا ٢

گاهی میانِ هیچ
لبخند می یابی
یا عمق معنا را
وقتی که در خوابی
گاهی درونِ حرف
یا دشتها در برف
یک غنچه بیدار است
آری نگاهی ژرف
از سایه ترسیدم
با آنکه بی مغز است
قربانیِ شب شد
شب بی سخن نغز است
غربالِ عشق تو
یک واژه ی سرخ است
تا بوده ها روشن
عاشقتر از زن هست ؟ ٢

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

جای تو خالی

دوری و نغمه ی لبهات
نمی پیچه این حوالی
میخوام در تو زنده باشم
عزیزم جای تو خالی
دو سه روزه که گذشتی
نگرانِ حرفِ سینم
یهو سخت نشه قدمهات
ساده شه تا من بشینم
بشینم سر دو راهی
که نگارم کی میایه
تا غروب سرم هوار شه
زندگی بدونِ سایه
بشینم بی تو نبینم
همه خوبیای عالم
با تو لذتی دگر داشت
حتی اشک و سوز و ماتم
اولین باره نگاهم
به نگاهِ سبز تو نیست
نور و روشنی به نامت
نوبتِ برگشتن کیست
من که باید جون بگیرم
با سراپای نیازم
شب خالی از حضورت
همه حرف و کهنه رازم
روز پرمهر وجودت
الهی که تا ابد شه
عاشقی یکتا خیال و
ترانه سبد سبد شه
آره قلبِ نازنینت
دور نشد ازم سه سالی
به یادِ تو پر می گیرم
عزیزم تو در چه حالی ٢

طلوع

خیلی وقته که تـرانه
شوقِ تو روی لباش نیست
خیلی وقته تا شبانه
نم اشکی تو چشاش نیست
خیلی وقته که تلنگر
نزدم به قامتِ دل
دستی انگاری تبر زد
به نهالِ ساحتِ دل
من و تو بدجور اسیریم
توی خوابِ قصه گیریم
من و تو با همه شادی
چرا بال و پر نگیریم
روز سیزدهِ خزونی
نوبهارُ تازه کرده
واسه آرامش تازه
رنگِ شادی رنگِ زرده
فصل زادنِ من و تو
رنگهای گرم و فروزان
آبـی آبان تمومه
از حالا آذر سوزان
میسوزونه نا امیدی
تو دلای خسته از غم
دیگه از خـدا چی میخوای
کوچولوی ناز همدم ٢

خیلی وقته که تـرانه
سرزده به باور ما
بعضی وقتا می سوزونه
بعضی اوقات یاور ما
خیلی وقته اما حالا
به لبم خشکیده حرفا
روزا بی واژه و خالی
مثل طرح کهنه ظرفا
هوا آفتابه و نابه
دله گیر واگیر دریا
مثل جزر و مد می مونه
حالمون داره تماشا
برگا سبز و زردِ در هم
حرفاشون قدِ یه آدم
می میرن ولی پریشون
نمیشن یا غرقِ ماتم
صدای دریا و ساحل
موجای بی انتها سیل
سنجاقک دلش هراسون
تو دیار گنجیشکا ول
اگه ما تنها بمونیم
تو دیار خشک و سرما
اگه حتی باز نخونیم
شعر عاشقی شعر ما
من یکی که می سوزونم
واژه های بی ترانه
ظلمات رو راه نمیدم
به طلوع این تـرانه . . .

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

لبخند ساعتها

منم تقدیر می سازم
با هر حسرت با هر خواهش
نهالِ سبزی تو بارون
با بودن درکِ بخشایش
منم تقدیر می سازم
با هر چی توی قلبم بود
نمیشه با تو گم بودن
این تنها واژه حرفم بود
لبالب از تو میشم باز
تا قلبِ آبیـا پرواز
نوای عاشقی بی دل
که بودش از تو شد آغاز
ترنم های بی فردا
دوباره رسم بودن نیست
غروری عاقبت طی شد
شمیم سادگی با کیست
نسیم از تو خوش بودن
تو بارون پهنه ور میشه
میره تو عمق تنهائی
به شوقت میزنه ریشه
ستاره گُنگِ تقدیره
من اما در پی دیدار
همون وقتی که دلشادی
سکوتِ کینه ها هشدار
خیالاتی بدونِ فکر
که عزم بددلی داره
میشه سوزن ترین واژه
به قلبِ شعر می باره
اگه آبـی نبود این دل
به سرخی از همه سر بود
تموم شور و هر احساس
همه از عشق مادر بود

لبالب از تو میشم باز
خـدای آرزو فردا
که مهرت مهر جاویده
توی لبخندِ ساعتها . . .

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دلگفته

کاری به بن بست ندارم
کوچه ها زندونیِ این
خیابونِ یک طرفه
گیرِ گیرند همین
کاری به هر کس ندارم
من میگم پنجره ها وا نشده
هوای تازه میخوام
دیگه چرند و بیخوده

این روزا دل واسه فردا
دیگه غوغا نداره
چهره ای که خواستنی بود
نه تماشا نداره
این روزا آسمون همبغضِ زمین
تو این دیار نازنین
دلگفته ای که جا نشد
یه زخم کهنه بود همین
اما از سادگیِ قصه ی ما
بعضی سرخ و بعضی خاکسترین
سفید و سیاه دروغ بود
سایه ها بسترین
تو بیا پنجره ای وابکنیم
دلی رو پیدا کنیم
پای بوسه مون بمونیم
آره باز جا نزنیم ٢

کاری به بن بست ندارم
تو خودت یه دنیا عشقی و امید
توی شرم این شبانه
کی برهنگیِ این قلبو ندید
کاری به هر کس ندارم
یه دلِ پر از صفا و زندگی
به امیدِ نور حق
تو این سُرور و سادگی . . .

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

عشق بی پایان

کسی دیوونگی کرده
کسی که عشق رو رنجونده
کسی که با همه خوبیش
بدِ قصه رو نخونده
کسی که حرفش تکراری
اونیکه بغضش آفتابی
تهِ هر کوچه زندونه
چقدر موندم تا نخوابی
دلِ این بی زبون با توست
اونیکه قدِ دنیا بود
برای تو کوتاه اومد
سکوتش واسه فردا بود
اون فردائی که می سازیم
من و تو با همه خوبی
به لطفِ ایزدِ منان
حتی تو خونه ای چوبی

کسی دیوونگی کرده
کسی آمار بد داده
کسی اون سوی تنهائی
از رنج قمریا شاده
کسی که با همه لبخند
دلش چرکین و غمناکه
نگاه کن کی رو حسرت داد
اونیکه عاشق و پاکه
تمام این تهاجم با
یه فریاد میشکنه آروم
هراسون میشه شبگریه
تموم قصه های شوم
توئی که همقسم با عشق
تن دریا رو لرزوندی
نگو از ترس و تنهائی
بدونِ دل تو چی بودی
یه نقش سردِ تکراری
همش حدِ عزاداری
برابر با تو هر گریه
تموم قد خود آزاری
اگه دستت بلند می شد
واسه کشتن زدن نفرین
ستاره مرده ای بودی
نه اون پروین نه اون نسرین
اگه اجدادِ غرقِ خاک
همه از عاقبت گفتن
تو حسرت نوش و بی حاصل
به وقتِ خنده ها خفتن
تو که هر جای این قصه
به بندِ غصه ای گیری
چه حاصل از شب و بارون
که از پیدا شدن سیری

بیا که ما شدن مهره
ببار با آبـیِ آبان
بسوزون رنج آذر رو
من و تو عشق بی پایان ( ٢ )