۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

شک ندارم


این همه ساز یه روز
با همه دوری و سوز
با همه تک بودن
تو هزار حرف هنوز
از تو باز می خونن
از تو ای مامِ وطن
از تو تا اون سرِ شب
بی قرارِ خونن
همنوا با دلِ تنگ
همصدا یک آهنگ
از سقوطِ شب میگن
از یه صبحِ هفت رنگ
با خیالای قشنگ
با نگاهای یه رنگ .
با سکوتِ من و تو
فصلِ دل وا نمیشه
شبا سر میاد ولی
گرگِ بد پا نمیشه
یا جاش یه شغال میاد
با یه روباهِ زرنگ
من و تو بره میشیم
با یه دنیا در جنگ
ماها که سایه بشیم
سایه ی درختِ پیر
یک تبر فقط میخواد
بی صدا هدف بمیر
من و تو سربازیم
هر کدوم تو دو ساعت
وقتی پست تموم بشه
نگو خوابم راحت
تو که دشمنو دیدی
لمیدن خودکشیه
اینه رسمِ آریا ؟
میگی فازم خوشیه !
این تهِ ناخوشیه .
شک ندارم زنده ام
شک ندارم شادم
شک ندارم با مهر
عاشق و آزادم
شک نکن که با هم
اگه تو بخوای میشه
بیا پاشیم واسه دل
واسه بودن همیشه
این همه ساز یه روز
پرطنین ترین صدان
پر ز زیبائی و مهر
پرِ آهنگِ خدان
آسمون پرِ نفس
پُر زندگی و بس
این زمین پرِ صفا
صلح و روشنی و دس
بخون اینو همنفس :

شک ندارم زنده ام
شک ندارم شادم
شک ندارم با مهر
عاشق و آزادم ( ٢ )

٣ بامداد
١٨ شهریور
رودسر

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

به نام دوست

مثلِ آن ماهیِ افتاده به قلاب
تو را می جویم
مثلِ آبی ز آسمان
رنگِ تو را می بویم
سخت تشنم
از این گفتنِ تو می رویم
نازنین از تو زیادت شده این
باورِ ما
قدح و ساغر ما
جانِ مهتاب مگیر این همه
روشن بودن
دیده ام خویش و به آخر شده
این فرسودن
من تو را مسجودم
در نگاهت بودم
کاهلی مسدود و
ترکِ عادت زودم
یک نگاه ما را بس
بسته شد راهِ نفس
کو صدا از من و کس
تن و این بانگِ جرس
بانگِ از خود شده بی خودترِ ما
کو صدا یاورِ ما
داشته باور ما
پهنه ی خاور ما
کاش این بود ز جان بود
دریغ از لبخند
مهر و خشم یک سرِ این قافیه بود
ستاره پیوند
کاش یکدست شدن یک آن بود
دوستی فرمان بود
عاشقی هر آن بود
مهر و اندیشه به جان بود
ولی خسته ام از
این همه بی دل بودن
عاشقی فرسودن
پستیِ خم بودن
خم شدن بر همه عالم جز او
خم شدن بر همه عیش و هوسهای تهی
بردگی وانگهی
خوابِ آزادگی و شوقِ شهی
تشنه بودن ناشنیدن
کُنهِ هر باور ما
یاورانی همه در بسترِ شب
بازیِ آخر ما . ٢

مثل آن ماهی افتاده به قلاب
تو را می جویم
مثلِ آبی
ز آسمان
رنگِ تو را می بویم . . .

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

هیچ وقت این قصه پیرایه نبود

هیچوقت این همه بی سایه نبود
یا درونِ واژه بی مایه نبود
هیچوقت گلهای بختِ روزگار
در درونِ کِشتِ همسایه نبود
هیچوقت ساده نبود این نو شدن
لاله ها قربانیِ آن حالِ بد
من همان هستم که قصدم تو شدن
قصه ای بی اختیار آن فالِ بد
کاش بودن این غم باطل نبود
اختیار از کف بدادن تند و زود
من به جبرِ واژه ای دلخون شدم
با تو ماندن مُرد بردن را چه سود
ساعتی این شب ستاره یار ما
بعدِ آن تا صبح ظلمت کار ما
شمع هم همپرسه ای تبدار شد
غرقِ اشک از سردیِ بازار ما
راغب یک چند از فروغِ عزِ جان
این قلم را تا شبی جانانه برد
بعدِ آن صوفی ندانستش چنان
نور را در غربتِ یک سایه خورد
من به قاموسِ علاقه خم شدم
تا تو دیدم جانِ تو آدم شدم
من کنون یک حادثم یک وقتِ تنگ
در کمینِ شیشه ها با شوقِ سنگ
آن بلور یکتا عیار جانِ من است
خامُشی یک چند دل را رهزن است
بعدِ ما قابیلیانی دیگرند
خود برند و خود شکند و خود روند
دستِ پیشم خسته از کردار ریش
خسته از تنها شدن هر لحظه نیش
این چارپاره به راه خود رود
دست پا قلب و زبان گم کرده خویش

هیچوقت این همه بی سایه نبود
یا درون واژه بی مایه نبود
هیچوقت گلهای بختِ روزگار
در درونِ کشتِ همسایه نبود . . .

٥ بامداد
٢٤ امرداد

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

بیا که ما شیم

میخوام برم میخوام برم از این شهر
نگو که دست و پا واسم نداری
میخوام برم نگو که طاقت بیار
امیدِ واهی تو دلم نکاری
ابر سیاه گرفته از همه سو
جون و دلو آسمونِ آبی رو
تشویش و اضطراب بازم دوباره
کابوسِ تلخی کرده هر خوابی رو
همیشه از ناگفته ها شکارم
یه بغضِ سنگین کرده غصه دارم
نگاهتو ازم ندزد پرستو
از این همه ماتم و غم بیزارم
یه روز یه وقت یه جا تو قلبِ قصه
میشه همه از این کابوس رها شیم
نوای شادی و غرور و بوسه
پر بگیریم از این زمین جدا شیم
زمینی که غم تو دلا می کاره
زمینِ بد باری دیگه نداره
فقر و خماری و فساد و تبعیض
رو گُرده ی مردی الاق سواره
دستا زیاد و تک همه بی صدا
سکوته که قبضه کرده دلا رو
یه اعتقادِ نو میخوام مسلمون
به بند کشیدن عشقِ اون خـدا رو
غربتیا بیگانه کردن ملت
سرودِ نو سرودِ بی هویت
همه با هم دشمن خونی شدن
ناموستو فروختن بی همیت
سکوتو بشکن یه نفس یه فریاد
یه دستِ کوچیک که صدا نداره
لبا به خنده وا میشه دوباره
عزیز من ما و شما نداره ٢

میخوام برم میخوام برم از این شهر
یه شهر تازه یه نگاهی تازه
از نو به نو شدن بدونِ غصه
با قلبی که پر از غرور و رازه
لبای حسرت هم همیشه بسته است
وا میشه لبخندِ گل و ستاره
امید و روشنی شعر و شراره
محبته که انتها نداره
همه میگن از اون روزا و این شهر
شاید به این روشنیا نباشه
آبی و آفتابی نسیم و بهار
اما به شب غصه میگی که پا شه
صدا فراوونه یه همصدا کو
کیه که بشکونه چراغِ جادو
همه یه دل یه حرف یه آشنا شیم
مبادا سایه شیم یهو جدا شیم
من و تو بایدیم بیا که ما شیم . ( ٢ )

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

نکته

سخت خواهد بود مرگم
من خـدا با خود ندارم
این تهی بی یار و بی کار
شرم دارم دل ندارم
در پیِ هر امر باطل
خاطرت آزرده کردم
سرورم یکتا نیازم
بی وجودت سردِ سردم
نیستی نطفه اش از آغاز
از زمین و دیدنی بود
تا دلم دیگر ندید و
خاکِ سرد با تن گره خورد
آن وساوس روحِ شیطان
آن پلیدی رنج و نِسیان
هر دم آزارد بلرزاند تنم
هر چه بی تو سِیر کردم ای فغان
غالبِ روزان پیِ خویش
در هزاران بی خودی هان
ای تو مسجودِ ملائک
بی تو بودن طی شدی جان
اینک این چشمانِ مخمور
از عِقابِ کِرده ها کور
آن عِتابت را ز سر برد
طفلِ نادانیِ مغرور
کفر گفتم وای برمن
توبه خواهم ای نگهدار
ای همه وزن عذر خواهم
شعر باشد واژه را یار
اشک را یارای آن نیست
خون را همتای آن نیست
من تهی کردم زبانم از حضورت
بنده گی چیست
روح تیره چون دلِ ریش
فصلِ ما کفر است و تشویش
گفتن از باطل فراوان
خشک و مرده این منِ خویش
کِرده ی نیک خُرد و ناچیز
با حرام هر فصل پائیز
این درخت باری ندارد
یکه برگی زرد و آویز
سخت خواهد بود مرگم
بارها مهرش پراندم
بارها لطفش چشاند و
از دل و دیده ستاندم
عشقِ او جادویِ جان است
در پیِ ذکری برآید
یک نفس یک دم هوا را
غرقِ نور مهری سراید
مهر بخشایندگی بر کمترین
با شکوه آرامش و لطفش عجین
روح میراثِ نگاهی روشن است
شکر ایزد شکر یارا به ترین . ٢

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

یه سبد ترانه

یه سبد ترانه واسه
روزای شادی که میان
یه سبد ترانه آسه
خنده گُل موندنی کیان ؟
یه سبد ترانه حرفه
اصل کاری دلِ تنگه
نشه قلباتون پرِ سنگ
انگاری که عصرِ جنگه
این همه واژه نمایش
این همه گِله گشایش
این همه بودنِ با دل
با بهار گرمیِ زایش
این همه سبزیِ شادی
این تمامِ باورِ ماست
واسه تو گُلِ زمینی
خورشید قلبِ آخر ماست
این وطن که بی بدیله
ترک و فارس و کرد همه جان
از تو گیلک تَرَ قربان
عرب لر بلوچِ مرزبان
واسه سربلندیِ اون
همه یکدل یکنوازیم
نذار فتنه ها عَلم شه
پُر مهر معدنِ رازیم
یه سبد ترانه قلبه
واسه ما که با خدائیم
عشقِ ایران کانِ هستی
گر چه دوریم و جدائیم
یه سبد ترانه درده
دردِ بودن و فسردن
از غمها شادی آوُردن
سیبِ زیبائی رو خوردن . ٢

از من به ...

دارم از شما می پرسم
که نگی بغضم سر اومد
که نگی بازم دوباره
تخمِ کینه ها در اومد
روزا بد شد
بی خدا موندم دوباره
بی نفس بدونِ معنی
بی هوا به یک اشاره
من گناهوارم می دونم
یک دلیل برای مردن
منِ بد قصه همینه
یک صدا شیم واسه خوندن
بی خدا مونده دل من
ای دنیا چقده تنهام
چقدر ویرونه نفسهام
چقدر منگِ دلخوریهام

دارم از شما می پرسم
چطوری شبت سر اومد
چطوری دلت دوباره
از پسِ غصه بر اومد
ای خدا کفرم زیاده
دله بی جونه و ساده
پیِ دوست داشتنِ حرفی
سرخوش و الکی شاده
نمیدونه خوب چی میشه
میدونم دلیل نمیشه
متوکلم به ذاتت
با یه دل واسه همیشه
انگاری لافه خیاله
اما تو فکرِ بسیطی
تو دیارت مستِ مستم
بی خیال که تو محیطی

دارم از شما می پرسم
یه دلیل برای گفتن
سالای کاغذی رفتن
همه فصلها فصلِ خفتن
دارم اینجا بد می پوسم
راه ها پنهونن ز چشمام
هر کی سایه شد به راهم
دله گفت آی تو رو میخوام
این نفسها که حروم شد
اون نگاها که فرو ریخت
همه ترسِ بی خودیهاست
تنِ پوچی که یِهو ریخت
یِهو ریخت بدونِ آوار
آخه خواب بود این هراسون
واسه مرگِ تن یه اعلان
روز و ساعتش که پنهون

دارم از شما می پرسم
نگی آسمون ستاره
دیگه دستی نمی بینم
همه قلبا کینه داره
روزا کوتاهن مثل تن
تو تموم حجمِ آهن
روزا غمگینن و خسته
بی صدا دلا شکسته
شبا افسانه می خونن
دلو از شادی می رونن
شبا گرم و کینه دارن
واسه روز نفرت میارن
نفرت از زمینِ خاکی
که همه بغض و گلایه ست
نفرت از دستای خالی
پرِ تهمت و کنایه ست ( ٢ )

٣ بامداد
١٧ مرداد

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

منجی


دیگه خالی شد صدام از بوی بارون
از غروب رنگین کمون صدای ناودون
دیگه پیچیده صدای بی کسیها
توی کوچه ی خیالای پریشون
من همون یه تیکه برفم توی دستات
من همون قربونیِ هُرمِ نفسهات
یک سراب که انتهاش تو این کویره
یک غرورِ بی نشون بی تو اسیره
کاش میشد تنهائیام فکرِ تو باشه
کاش می شد حسرت نبود رفتن فنا شه
قصه ی تازه نبود همون که هر بار
واسه گفتن از تو گُل مرگ جون پناشه
حرفتو به کس نگفتم چی شنفتم
این صدا هراسونه قافیه باختم
من که تو کویر دل یکتا خیالم
واسه سادگیم یه حرفِ ساده ساختم

اون یه حرفِ ساده ما بود
اون نه حرفِ کینه ها بود
اون فقط واسه شما بود
هر چی بود از ما جدا بود
بی فروغ مونده نفسهام
ساده مثلِ کل حرفام
توئی اون اوجِ خیالی
برسون مرهم به دردام
اگه تو دستای پاکِت
این جوونه زرد و خم شه
بهتر از روزای پائیز
باید با فکرت عَلم شه
تا قلم شه بی تو بودن
بی تو فردا رو سرودن
بی تو منجی من کی هستم
یک نفس عدم فسردن . ٢