۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

خونه ی ما

دل که میگه بسه بگو
با داشته هامون دلخوشم
یه آسمونِ غرقِ نور
با بغضِ صحرا می جوشم
دل که میگه بسه بگو
واسه فردای سرزمین
واسه تو میخوام نازنین
دلواپسیهامو بچین
نمیگم تو شروع بکن
فقط فکر کن بشین ببین
خواستن رو همقواره کن
گذشته رو به هم بگین
چشمای پاک دستای نو
دلگفتتو به من بگو
صدائی نیست فقط توئی
تا عمقِ فرداها برو
برو که همستاره شیم
خونه ی دل جا نداره
اگرچه تنگ و تاریکه
مهرُ تو دستات میکاره
برو که دیدنی توئی
توئی که همدمِ شبی
با مهر جاویدِ وطـن
برا بدا رعشه تبی
از بس که ساده وا زدیم
رو گُردمون طبق طبق
خورد شدی لوطی خاکتم
دِ بسه ننگ هان شَتَرق
دل که میگه خیالی نیست
بگو که فاطی خونه نیست
رستمِ دستون اومده
دیگه ملال و غصه چیست ؟
خوندنیا فراوونه
نذار که قصه ی تو شه
خدا رو شاهد می گیرم
خون تو رگامون می جوشه
عقل که بگه خیالی نیست
اون پاره سنگ دشمنِ توست
دِلِت کن بی ارادگی
صلابت اشتیاقِ نوست ٢
اسارتو ز تن بکن
ننگو بپوشون به خودش
شروعِ تو طلوعِ ماست
غافل نشین که چی شدش
بخواه تا دنیا بشنُفه
ایرانی عزت است و جاه
غرورِ خفته تو کویر
دلواژه ها نشن تباه
ما وارثِ دینِ بهی
یکتا جهان پیوندِ ماست
ستاره های پر فروغ
گذشته چلچراغِ ماست
ما عاشقیم اما هنوز
عشقو تو قصه نداریم
ایـرانِ پاک و شادِ ما
عشقو تو قلبت می کاریم
باور کن این رهائی رو
خفتن به غایت بی خودی ست
ایـرانِ جان خورشیدِ مهر
بی تو سرودن بندگی ست . . .

این شب سحر دارد عزیز
قرقاولان در خون شدند
یکتا بماندن با عطش
سوته دلانت چون شدند
این شب سحر دارد عزیز
آگاهی اندیشه به جاست
بهرام و جمشیدت بخوان
بر پا شدن پیوندِ ماست ( ٢ )

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

ببین

توئی تو پیله ی وحشت
همیشه وقتِ تنهائی
همیشه خیسِ از مرداب
همیشه بکرِ هر جائی
توئی تو خاک و حماسه
نه پنهون کردنت راسه
تو رو میشه پریشون کرد
همیشه آسه و آسه
ستاره گیرِ قسمت بود
تو اما در پیِ دیدار
غرور تو هماوردی
برای آخرین پیکار
صدات رو تو دلم دیدم
به وقتِ غصه ها چیدم
کمک کن این نفس با هم
از این آشفتگی سیرم
سکوتت نیست با مهتاب
از اون شبگریه ها بیتاب
خیالی نیست دلشادم
منو تو رنجِ کم دریاب
همیشه سخت می رفتم
همیشه ساده می بازم
نگاری نیست جز شبتاب
من آن تنهاترین رازم
من آن هستم که بودم را
سرودم بی تو جان دادم
تو را می خوانم ای دریا
غریوِ جان تو فریادم
به موج و اوج و بهروزی
به خشمِ شب ستم سوزی
به آئین نیاخاکم
بسوزانم وطن سوزی
به اوجِ کینه ها شادم
من و تو ما شدیم با هم
سکوتُ خط زدم هر جا
دروغی نیست من رادم
شکفت و گفت تا شب خفت
سیاهی راند با شادی
از این آزردگی مُردم
همه مشحون ز بیدادی
توئی تو پیله ی وحشت
حالا شد وقتِ رسوائی
توئی تو خاک و حماسه
چه بسیاریم به تنهائی

من و دریا و فکری نو
امید و سادگی از تو
به آگاهی و بهروزی
طنین عشق از هر سو ( ٢ )

١ امرداد ٨٧

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

شاه قلی


بغضِ این ترانه ترکید
تو رو جونِ دلخوشیها
تو رو جونِ این شبانه
بسه فصلِ دلخوریها
شاه که بخشید
تو کی باشی
شاه قلی باشی نباشی
دیشب اون حسابی خندید
توی فصلِ ساده گیها
یه شبِ پر از سرور بود
غصه خوردن حرفِ زور بود
خیر و خنده و برنده
انگاری توئی بازنده
درُ روم نبند ستاره
شبم از تو نور می گیره
نذار بی خیالِ ما شم
دلِ من بدجور اسیره
اون حقیره و می دونم
طاقتِ قهرُ نداری
با یه بوسه گلِ پیوند
مهرُ توی دل می کاری
باز نری بگی به من چه
بدتر این قصه نمیشه
غصه الانه تو ساقست
نذار بزنه به ریشه
خنده ها تازه نمیشه
اگه تو با من نباشی
دل من کوچیکه اما
میتونی یه جوری جاشی
بغض این ترانه ترکید
تو رو جون دلخوشیها
تو رو جون این شبانه
بسه فصلِ دلخوریها . . .

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

وقتشه

ساده ی ساده گذشت
من هنوز بی خبرم
من هنوز منتظرم
بی عمل مفتخرم
ساده ی ساده گذشت
روزهای بی جواب
در پی معنا شدن
در هزار تویِ سراب
دل که رازی شد به مرگ
تن پیِ افسانه شد
یک خیالِ بی سحر
نا رو تا اون خونه برد
خونه ای که هر کسی
آجری با کینه کند
آهنش مونده به جا
آتیش افتاده نخند
خونه ای که مردمش
قرنها با خونِ دل
با هزاران آب و گِل
یکه کردن تو جهان
فخرِ بی پایانمان
تو نذار بر باد بره
خاطراتِ بی شمار
گرچه سیل طوفان و سنگ
رو سرش هزار قطار
تو نذار افسانه شه
وقت تنگه با تواَم
دور و نزدیک هر کجا
در رکابت می دُوَم
در پی یک روز شاد
مردمان و ابر و باد
با هزار اشکِ سیاه
خنده یادم نمیاد
دل تو سینه منگِ منگ
با خبرهای جفنگ
باز یه عده قاتلن
میزنن شیپورِ جنگ
تا بکوبن مردمو
خوردتر شن زیرِ فقر
زندگیهای سگی
دنبال یه پوستِ ببر
با بقای ظالما
گم میشن نسلای بعد
تو نداری اشک و درد
تو خماری و نبرد
تن فروشی راهِ بد
ما همه قاتل میشیم
نه پدر اجدادمون
جرم اونها نادونی
اینه قصه بی زبون
جرمِ ما که می دونیم
ساکت و راضی به مرگ
اینه که پا نشدیم
اونا برگ ماها تگرگ
اونا بد رُسته بودن
هر چی بود تموم شده
ماها چی جواب داریم
بگیم نقشه گم شده ؟ !
همه خسته بی ثمر
هر کی دنبالِ دَدَر
بعضیمون اجیر شدیم
بعضی موندن گِل به سر
هنوزم دیر نشده
گُلِ چار فصلا توئی
چرا موندی بی خودی
ناخوناتو می جُوی
بسه نفرین یک عمل
بسه گفتن پا بشیم
وقتی فهمیدیم با فکر
میکنیم ریشه رژیم
ما که میلیون ها بشیم
صد هزار جا میزنه
بشناسیم فردامونو
اصلِ کاری میهنه
نه که مثلِ نسل قبل
شورش فتنه شیر تو شیر
ماها باید بدونیم
کی باید بشه امیـر ٢

من حالا منتظرم
وقتِ بوسیدن بیاد
وقتِ سبز و روشنی
آبی و پاکی میاد
من حالا دل میدونم
هموطن ما با همیم
آرزو کردن خطاست
آشها رو هم نزنیم
ساده ی ساده گذشت
روزهای بی خودی
سادگی حماقته
نگو بنده نخودی
ساده ی ساده گذشت
این همه سالای بد
دیگه خوردت نکنه
اونیکه خطت زد
خط بزن دنیاشونو
متحد مشتا گره
یکدل و یک فریاد
دیوِ زشت باید بره . . .

١٧ تیر

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دل تو را دوباره چید

بی ترانه تر گذشت
روزهای داغ تیر
تیز و تند و بی سوال
در ورای نقطه گیر
بی ترانه تر گذشت
گر چه ما به هم شدیم
گر چه من شروع شدم
ما دو تن به یک خودیم
ما سرودِ فصل تاب
دورها همه سراب
یک شروعِ بی جواب
ثانیه دل و شتاب
تا تو را دوباره چید
با تولد و امید
یک دلِ پر از خیال
با علاقه ای شدید
من ز خود به در شدم
با تو تا سحر شدم
یک نگاه تازه نیست
من کنون خودِ خودم

ساقیا ستاره کو
آن شهابِ خاره کو
با من از ستاره گو
اوجِ اوجِ بی فرو

بی شبانه دل بگفت
چشمِ غصه ها بخفت
هر چه را که گفتنی است
تا تنِ حزین شنفت
من ز تو جوان شدم
ای پریِ خوش صدا
زنده کردی با گذشت
یکه بامِ بی هوا
شکر ایزد هر چه هست
ما دو همره شبیم
غرق سایه گر شدیم
با تو تا ابد تبیم
خاطرت عزیزتر
از دو روزِ پر شکست
با تو من شکفته پر
در هوا جهانِ هست
خالیِ دلِ من از
مهرِ تو فزون شده
از درونِ سینه ام
غیر عشق برون شده

ساقیا خیالِ مست
کو شتابِ بی شکست
کو شدن بدونِ درد
بی فراق و بی گسست

ای خدا ازم نگیر
آن نگاه پر غرور
این دلی که پا شده
بی عبور و پر سُرور
ای خدا نظاره ای
چون پناهِ ما توئی
حرف با تو واژه شد
واژه را شراره ای
این شرر همه ز توست
ای شریکِ بی نیاز
با تو دل ستاره ای
شد شهابِ قصه ساز
بی ترانه چون گذشت
نیمه ای ز ماهِ تیر
این همه شکفته ها
با تو تا ابد اسیر . ٢

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

یک امید

آخر هیچ حسی نداشت
آن پرنده پر کشید
با تو از فردا گذشت
با هزار عشق و امید
آن پرنده گم شد و
بوی لانه با تو بود
آنچنان عشقی نبود
یا هزار حرف و سرود
او به تنها یک امید
در هزاران کورِ دید
او به تنها یک غزل
با تو تا فردا رسید
بوی جاری بودن از
هر زبانی می شنید
تا تو را افسانه دید
تا تو را دید و خمید
او به تو تسلیم بود
کاش دل را می رُبود
او تو را با خود گذاشت
تا دلش با غم غُنود
اینک او تنهاتر از
روزهای بی تو ماند
قصه ی معنا شدن
اینک او بی تو بخواند
او تو را آتش کشید
او تو را یک مرده دید
گر چه سخت و پر عطش
تا کویر دل دوید
آخر هیچ حسی نداشت
آن پرنده پر کشید
دوخت قلبش بر زمین
با تو آن کهنه نوید
او پی یک یار گشت
تا به او عاشق شود
پر و بالش را نهد
بستری حاضر کند
دل به مهر هم دهند
بهرِ هر روز و هنوز
تا ابد با هم شدن
بی تلافی اشک و سوز

من تو را دارم عزیز
پر و بالم مهر تو
با من از فردا بگو
با هزاران گفتگو
آسمان اینک به تو
از زمین با دل بگو
سرزمین زادِ تو
این سخن را مو به مو
آن سرائی که وفا
در وجود آدم است
رونقِ مهر و صفا
قصه ها بی ماتم است
آن سرا که هر چه هست
پُر ز قحطی یا شکست
لیک دل را مأمن است
آسمان مالِ من است
آسمان یعنی طپش
پر ز زیبائی سرود
یک هوا پر خاطره
خانه ای خالی ز دود
خانه ی هر که پرید
هر که از پستی برید
بی سراغ از انتظار
یک خـدا و یک امید . ( ٢ )