۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

فقط همین

صد بار بهت گفته بودم نرو از این راه
رفتی و شکستی قلبمو خدا می دونه
صد دف نه هزار دفعه میگم یه بار تو گوش کن
بن بسته سقوطه مرگِ تو کشتن جونه
یک بار تو قلبت یه نگاه هم به بالا کن
این درسو فقط توئی و اون خودش می خونه
ساده اومدی اما همه سادگیا مرد
این رسم زمونه تا ابد اینطور می رونه
وقتی که میگی گیجم و از خوابِ دلم سیر
دونستنو کم داشته باشی ظلمت می مونه
این شعر اگر چه کوتاه و کوچیک خودم می دونم
قاتیِ بقیه حسرته که می سوزونه
صد بار بهت گفته بودم نرو از این راه
این دل فقط یک سقف می خواست قدِ یه لونه
صد دف نه هزار دفعه میگم یه بار تو گوش کن
باقی بقایت به سلامت بروخونه ٢

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

ای روزگار

بعد بهت میگم
وقتی که رفتی
اس ام اس نمیشه
این غم سنگین
بعد بهت میگم
جا جای پا نیست
نمیتونم نمیشه
شبای ننگین
اون مرام که دم زدم
این دل کپک زدم
یا تموم بازیا
شادیای سرزدم
پول میخواد فقط جونم
اونکه مرهم دله
اونکه ملتی میگن
چرک دست ناقابله
بعدِ عمری از ما خواست
یه رفیقِ بی کلک
شندِری برای زخم
حتی قدِ یک نمک
وقتی که رومیندازه
اون نگاه پر غرور
خیلی سخته بودنم
تو نداری یک کرور
به خدا که روم سیاه
همه خطها اشتباه
شرمندتم فقط همین
روم نشد بگم چرا
بعد بهت میگم
وقتی که رفتی
اس ام اس نمیشه
این غم سنگین
بعد بهت میگم
جا جای پا نیست
نمیتونم نمیشه
شبای ننگین .
صدام تکه تو این هوا
تو این هوای پر گناه
وقتی که اِندِ باختنم
بود و نبودِ من تباه
من باختم اما چی بگم
دنیا با باختن نمیشه
میگیره قلب این سیاه
دلو شناختن همیشه
ستاره ها رو پس زدن
صورتشون رو خط زدن
شراره ساختن با کلک
بازی فقط قایم باشک
خورشیدُ از ما میگیرن
سرخ و سفید یادت میدن
کشتنِ بغض یک غزل
تا تهِ تاریکی میرن
تو این همه جرم کوچیک
جرم دلم نداریه
نگاه قداره چی میگه
موسم بی قراریه
بعدِ یه عمر رو میندازه
یکه رفیق با مرام
کوچیک و عبدم به خدا
خفتمو دیگه نخواه . ٢

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

یک آسمان لبخند توست

بازنده بودن درد نیست
بازنده ماندن فاجعه است
تنها در این دور زمان
پاینده بودن معرکه است
بازنده دیدن مرگ بود
تنها دویدن مرگ بود
یک برگ در زیر همه
شلاقِ صد تگرگ بود
تنها پریدن حادثه است
تنهائی اما معجزه است
تنهائی دل با خدا
یکتا بماندن بی مزه است
بازنده بودن درد نیست
بازنده ماندن فاجعه است
حتی در این چرخ نژند
یک ما سرودن معرکه است
بازنده دیدن مرگ بود
تنها دویدن مرگ بود
من ماندم با یک خدا
او را سرودم با درود
تنها پریدن حادثه است
در انتظار معجزه است
تنها دلو دیدم ولی
بی یار ماندن بی مزه است
بازم دوباره می پرم
تا آن پریدن طی شود
پرواز برگیر از زمین
تا جانت از ننگ وارهد
تنها تو می مانی و بس
تنها در این ملکِ بهان
آنجا که بودن درد نیست
اینک تو دانی وقتِ چیست . ٢

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

نداشت . . . اما

دیگر این دل قصد آواز نداشت
قصدِ راندن بر تن ساز نداشت
دیگر از بس که شبم تاری بافت
هجمه و ویل دگر با دگران راز نداشت
قاعده بودن ما بود در این دور جهان
دیگر او عِطر گُل غاشیه انداز نداشت
جمله آنان که بدین ره به قیامت رفتند
همه آن صحبت نان بود دگر ناز نداشت
هر لبی خجلت و اندوه تهی تر می تافت
سالکی روسیهی بود بشکن و بنداز نداشت
راغبان ثانیه را زنگ زدند آخِر شد
دگر آن صحبتِ جان رفعتِ ایاز نداشت
صاحبان جمله به کنجی نگهند خُرد و خموش
همه جا کوبش دل بود دگر جاز نداشت
من نگویم که همه اهل جهان با مایند
لیک بسته است حرم عابد و فیاض نداشت

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

وقت خوش

شیشه ساعت دلکم
روزِ بی واژه پرید
شاد باش حتی منگ
این همه عشقُ کی دید ؟
شیشه ساعت دلکم
ثانیه رنگ شده
نابِ نابه دل تو
غم ببین سنگ شده
روزای تازه میان
بعدِ این عصری ناز
میگذره خیر حالا
بالو واکن پرواز
آبیِ بی انتها
واسه تو نفس داره
رها کن ولش بابا
کی دلش هوس داره ؟ ٢
جیغ و داد با جشنه
وقتِ پایکوبی ماست
نفس تازه بیار
روبروت یک دریاست
ریگ گرما و بساط
باحاله حال و هوات
حالا دم بگیر با من
بگو می میرم برات ٢
اونیکه دوسش داری
دستِ تو تو دستاشه
رقصِ تند وقت دیگه نیست
خنده خنده باهاشه
دلتو بهش بده
بوسه رو گرو بگیر
بگو لب رو لب بیار
تا ابد میشم اسیر
شیشه ساعت دلکم
ثانیه هِی می دُوه
عقربه فکر زمین
بذار دردُ بجُوه
اگه ما با هم باشیم
پشت بدیم به پشتِ هم
دیو غم کیلوئی چند
بگو گم شه ماتم
اگه این دستای ما
تک به تک گره بشه
آبیه لبای ما
دردُ از هم می پاشه
چشمک و ادا بیا
عشوه با ما راه بیا
اینه تصویر قشنگ
اینه رقص ماهیا . ( ٢ )

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

شعر بی دریا


قدِ یه جرعه ی آب
قدِ یک کوه بلند
من کنون ثانیه ای ساخته ام
به نگاهت سوگند
لحظه ای تا به بقای دل تو
لحظه ای محضِ رضای دل تو
قد یه جرعه ی آب
قد یک کوه بلند .
فرصت اینجا کم نیست
واژه گان بیکارند
چه بسا بسیارند
دستِ کم بیمارند
دلکی می خندد
من کنون یک قلمم
یک منظوم
تا مرا می بخشد
او صدای دل توست
او همان مرثیه ی بهروز است
گر چه دور از واژه
گَهِ شب پُر سوز است
او سراسیمه برفت
روسیاه ماند بقا
غم من می چینی ؟
تا فراروز فنا
روز را من چه کنم
من که بد بیکارم
نم نمک هشیارم
که قدم بر چه نهم
من خموده عریان
که مرا صورت داد
گوئیا خویش بُدَم
تن چه رو محنت زاد
خواب کابوسی گم
من چه را می جویم
دوست افسوسی گم
نیمه را می بویم
نیمه ای که مانده
آن یه نیم از فردا
دست یاریم نکرد
جمله حسرت دردا
پاروقتی سردرد
یا همان هستیِ مرد
دل تنگی برید
جامه ای تازه کشید
فرصت اینجا کم نیست
من به خود گم شده ام
شعر بی دریا را
آسمان چون بُده ام . ( ٢ )

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

ساده دیدن ننگ است

بختِ بودن باقیست
بودنی رنگینتر سنگینتر
دل زدودن کافیست
من دلم تنگ شده
تنگِ آن قامتِ خورشید
که نه ویران بینم
دل و جان ایـرانـم
من دلم تنگ شده
حسرتِ راحت و دید
یکه تاز این میدان
یک قلیلِ قاتل بی ایمان
و یه خیل مردم دل مرده خموش
بی سبب تنهائی
بی سبب زندانی
چون سبب ساز
خودِ من بودیم
روشنی فرسودیم
یکه یکه هر چه زیبائی بود
بی هوا بزدودیم
تا که ماندیم در این ظلمتِ تار
یکدگر دنیا را
دگر از یک قدمی نتوان دید
شهر شب شد بیدار
کم کَمک بازم چید
شب به دستِ هشیار
از گُلان رنگ رنگ
همه عِطر و همه زنگ
همه شان حسرت یک بیداری
بوسه عشق هشیاری
منِ ما را چه شود
تا به کی خون بینیم
خون ز تزریق و چماق و هرزگی
تا ابد آلوده گی
کم دروغ نشنفتیم
کم جنون نسپردیم
به خدا که کافیست
به خدا ما را بس
فرصت اندک باقیست
بسته اند راهِ نفس
این همه شعر چه بود
این همه خواهش بود
همه جا صحبتِ افزایش بود
لیک آنچه رخ داد
همه از گرمی بازار دروغ
همه فرسایش بود
مرگِ سهراب فروغ .
آتش اُفتاده به جان
هی بیداد
مردمان تا به کی مُهر سکوت
منِ ما بی بنیاد
مستی و وهم سقوط . ٢