۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

کلید

یه شبی ماه ستاره رو
آبی و آفتابی بکش
مهتاب رو از رو ببر و
طلوع رو نقاشی بکش
دست بده با ابر سفید
قاصدکو نگاه نکن
سبزی رو شعله ور بکش
نسیمُ هی صدا نکن
بره رو بنداز طویله
الاقه رو یه حالی ده
خروسو بنداز از چپر
سگه رو گوشمالی بده
صدا بزن ستاره رو
آسمونا رو خط بزن
سیاه بشن اهالی و
چشمکا رو بگو برن
اگه که تنها می مونی
یه کلیدُ نقاشی کن
نگو نداره صندوقی
رو معجزه سمپاشی کن
تنها کلیده روی بوم
نه یه خدا نه یه زمین
همش خیال باطله
سخت نگیر و فقط بشین
قلم مو رو بذار پائین
بذار که قلبت بگیره
کلیدُ بد نگاه نکن
اینجا فقط اون اسیره
اسیر دستای توئه
که بی صندوق رها شده
میون این دشت سپید
برای هیچ فنا شده
یکه کلید خودِ توئی
وقتی دلا رو خط زدی
تو این اتاق توئی اسیر
جوابِ دیوارُ ندی
قوطی قرمز دلو
بپاش رو دیوارای کور
در و کلید و قلبِ تو
پا میذاری رو فرش نور
شاید رهائی نباشه
راحتی چائی نباشه
اما بذار بهت بگم
خودت میگی که کی پاشه
آینه ها زیاد میشن
عیبِ همو به هم میگن
نقابا فایده ندارن
پلیدیا باید برن

یه شبی ماه ستاره رو
آبی و آفتابی بکش
مهتاب رو از رو ببر و
طلوع رو نقاشی بکش . . .

٢ بامداد
٦ خرداد

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

روزگاری سر شد

دوستی با ما نیست
دوستی کم پیداست
اگر از حادثه حالش پرسی
خود او گم خیالش بر جاست
دوستی گم شده نیست
دوستی با شبهاست
دوره ای بود گذشت از سر ما
شکر اینک فرداست
یک زمان ساده گرفت این دل ما
مهر شد مشکل ما
لیک تا آذر شد
گذران رفتند از ساحل ما
بی بها مادر شد
گِله ای نیست اگر کم ماندیم
دگران فَربه شدند غم خواندیم
گَله ی ما همه چوپان بودند
گرگ طینت سگ دهقان بودند
حاصلی نیست که آفت سر شد
دوستی آخر شد . ٢
دوستی پیکاری است
سینه و عقل بدان دل دادند
دوستی هوشیاری است
مست و مجنون همه باطل زادند
من همین یکه کلامم غم تو
همه آن دار و ندار حاتم تو
ماتمی نیست دگر با دگران یار شدن
من همه آن دگران خاتم تو
ای قلم از تو به غایت شادم
با تو من منجی خود از من و تن آزادم
حسرتی نیست که روزان طی شد
این زبان راست بماند لیک دوصد فریادم . ٢
دوستی با ما نیست
راستی چون دریاست
من کنون مفتخرم فکر به غایت زیباست
آری این شب با ماست
بی زمان پر معناست . . .

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

امروز

اگه این دل همه جا حس نکنه رنگِ تو رو
بو و آهنگِ تو رو همه جا زنگِ تو رو
وای که باید بمیره
آره باید بمیره
اگه این دل نره قربون دلت سر تا پا آب و گِلت
وای که باید بمیره
آره باید بمیره
اگه نشمره صدای نفسات اگه هر لحظه نمیره پا نگات
وای که باید بمیره
آره باید بمیره
آره باید بمیره
اما بگو
این همه به خاطر تو روشنه دله تاپ تاپ میزنه
تو بگو مثل منی
مثل من به سیم آخر میزنی
وقتی میلرزه تنت تو تاریکی
میگی که منو داری به شبه چنگ میزنی
زیر آهنگ میزنی ؟
تو میگی مال منی
تو میگی مال منی
وقتی یک روز کسی پات می میره واست زردی می گیره
یا که لِه شدش زیر بار نگات غرق تو حال و هوات
تو میگی مال منی
تو میگی مال منی
وقتی سر داده صدای نفسات دلی می لرزه برات
تو میگی مال منی
تو میگی مال منی
آره میگی چون فقط تو رو دارم
از همه آدما بیشتر دوست دارم
که کنار تو باشم
که شکار تو باشم
آره میگی چون که من مال تواَم
من و تو کِرِ همیم ثبتی احوال تواَم
همه اشکام فقط نذر توئه
خیر اموات دلم رو می جُوه ٢
حالا امروز همون روز بزرگ
بره مونده وسط این همه گرگ
منو فریادِ دلو داد بیداد
بیش از این بر نمیاد روحت شاد
رفتی اما چی بگم قسمت بود
شایدم خدا نخواست حکمت بود
مرسی من تندی برم یار کجاست ؟
حس دیروزی چیه این فرداست . . .

سر صبح
٣ خرداد

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

عشق

سلام وقت به خیر
بنا بر درخواست بعضی ازدوستان و اشتیاق خودم از جناب آقای دکتر پناهنده درخواست یک معرفی علمی و ادبی از خودشون داشتم که ایشون با محبت فراوان این درخواست ما رو در اسرع وقت پاسخ گفتند و باعث سرافرازی بنده شدند از محبتشون سپاسگزارم و آرزوی موفقیت و سلامت برای خودشون و خانواده ی محترمشون دارم .
در زیر تفسیر من از عشق میاد باشد که در نظر افتد .
برقرار و کامروا

نامم احمد است
نام فامیلی پناهنده
زاده ی لنگرود هستم
در محله ی راه پشته ی لنگرود به دنیا آمدم
بچگی ام را در راه پشته گذراندم
نوجوانی و آغاز جوانی ام را در جاده چمخاله
به ورزش والیبال و فوتبال عاشقانه علاقه مند بودم و در هر دورشته با تیم مان قهرمان لنگرود شدیم
اهل تفریح و نشاط و مزاح بودم و هستم
سرشار از خاطره های شیرین هستم
قدیمی ها مرا خوب می شناسند و از شیطنت های من در مدرسه و شهر گفتنی های بسیار دارند
دبستان را در مدرسه ی پهلوی، صدیق اعلم و سپس در کورش به پایان بردم
دبیرستان را در داریوش، امیرکبیر، بامداد و دوباره در امیر کبیر با موفقیت تمام کردم
در مهر ماه سال 1357 برای ادامه ی تحصیل به آلمان آمدم تا با دست پر برگردم
اما ندانستم که می آیم و می مانم
و ایام جوانم را در غربت ِ تلخ می مانم
25 بهار از من گذشته بود که از شهر دوست داشتنی ام برای فردای بهتر به آلمان آمدم
اما تا چشمم را باز کردم 37 ساله شده بودم
و با کوله باری از رنج، دربدری، بی خانمانی، بر باد دادن جوانی، تحقیر و . . . دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم
گرد پیری و حرمان و دوری از وطن مرا در خود گرفته و شکسته بود
با تنی خسته و دلی از درد، به عشق وطنم وارد دانشگاه شدم
در 48 سالگی به اخذ پایان نامه ی دکترای شیمی از دانشگاه کلن نایل شدم
دوسال به عنوان دستیار پروفسور در دانشگاه کلن تدریس و خدمت کردم
و هم اکنون معلم هستم و در کنارش خاطرات تلخ و شیرین خودم را می نویسم
مسایل سیاسی روز را تحلیل می کنم و در قامت مقاله انتشار می دهم
گاهأ شعر می سرایم
اما در زنده کردن شادی ها و شادمانی های نیاکامان از هر عرصه ای فعال تر هستم
و تا کنون 18 مقاله ی معتبر در مورد اعیاد کهن به نگارش در آوردم که در اکثر سایت های اینترنتی موجود هستند
متاهل هستم و داری یک فرزند دختر هم هستم
هم اکنون در شهر کلن آلمان، زندگی در غربت را ادامه می دهم

عشـق آغاز نداشت
عشق در باور بود
همه یک سوز نهان
همه یک موج خروش
عشق پهناور بود
فکر کوتاه گرفت
این و آنش پنهان
همه تب اوج سروش
عشق یک رویا بود
در هوا سردرگم
بوده ها بی معنی
آنچه باقی مردم
عشق یک آئینه
دوست داشتن صورت
یک به یک رنگ به رنگ
عشق اما عبرت
ساده ها بی معنی
روزها تکرارند
دوستی دلخوشی و
عشق ها رهوارند
عشق آغاز نداشت
عشق آن آخَر بود
دل و احساس گناه
کودکی یاور بود
عشـق پرواز بلند
تا همه جا لبخند
عشق بسیار شدن
وقت گُل چون پیوند ( ٢ )

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

تو ای لیلی

نیامدی و دلم تنگ است
اتاق بی رنگِ بی رنگ است
کنار دل که چون سنگ است
همه مردند کنون جنگ است
ستاره آمده پائین
سراغِ زهر می گیرد
تو دردت مانده بر دیوار
سکوت افتاده می میرد
نگاهی نیست چون من باش
فراقی نیست مأمن باش
به چشمم خواب می بارد
فقط مانده به ذهنم کاش
کنارت قرنِ نیرنگ است
لبانت خشم می ریزد
تو بودی مرد تو بودی داش
که یک آنت به این ارزد . ٢
مگر گفتن خیانت بود
مگر جرم و جنایت بود
که فکر دوستـت دارم
به سر تا پا قباحت بود ؟
به نوعی فکرِ راحت بود
که با نفرت بپوشانی
همه رنگی که دریائیست
همه صبحی که رویائیست
ولی کودن حماقت بود
صدای بوسـه عادت بود
خدا زیبا و دل زیبا
همین کوته سعادت بود
همه بودن ضیافت بود . ٢
نیامدی و دلم گرفت
همه شدند چون سیلی
به یک قطره از آن باران
بنوشانم تو ای لیلی ( ٢ )

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

باقی


برای دکتر احمد پناهنده

صدا کن آینه مانده
اگرچه عاقلان مردند
اگر چه روز بی باران
سیاهان سایه می خوردند
نگاه کن شب همه زیباست
ستاره محو شعر ماست
همان شعری که زادن بود
به رنگِ دل همین فرداست
همو که گفت از خورشید
از آن روزانِ پر امید
همو که سادگی می بافت
مرا در رنج کم دریافت
صدایم زد تو اینجائی
در آن شهرِ اهورائی
در آن صبحی که می رقصد
در آن آبـی تو با مائی
تو با مائی که می آئیم
سـتاره با تو روشن ماند
درخشید و غرورش را
به هر چه تیرگی تاباند
که خیره ماند تنهایی
سیاهی از دلم افتاد
بلندم کرد این بـاران
مرا آخِر به باور داد . ٢
صدا کن آینه باقیست
ستودن رسم مشتاقیست
سرودن با همه یاران
نگاهی و شبی کافیست . . .

٣ بامداد
٣ خرداد

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

ایــران

داره خلوت میشه انگار
کیسه ی قافیه اشعار
داره معطل میشه دستم
واسه گفتن داره اصرار
واسه گفتن از تو ای دوست
واسه میهن گل خورشید
واسه غارتِ تتاران
واسه زیبائی و امید
کسی مرگِ مهرُ نشنید
لبی از بغض تو خندید
دستی از کین و حماقت
سر هر ترانه برید
کسی با قامتِ ایمان
خیسِ خون کرد بیشه ها رو
بس که جنگلُ تبر زد
تیشه بارون ریشه ها رو
خاک رو هم به باد داده
علفِ هرزه کجا بود
هر چی زنده بود و پویا
زیبایی همش شدش دود ٢
یه روزی چند سال اونورتر
گنده لاتها اینور اونور
پدر این سرزمین رو
با پدرسوختگی بردند
از تو غار یه دونه ملا
امام سیزده آوُردند
همه از برکت نفته
این همه بلا و فتنه
پس منافعِ ملل کو
چرا تا ابد یه متنه
ملت از دم مثبت اندیش
خیالی نیست با یه کم ریش
حاجی ناموسو فروختن
تو بازم مشهد و کیشمیش
این جوون که خودکشی کرد
اون که منگِ اعتیاده
به خدا مثل من و توست
کی اونو به باد داده
ماها کشتیم گلامون رو
وقتی خسته لبا بسته
فروختیم خواهرمون رو
همه مست غنچه شکسته
هفت هزار سال افتخار پر
ماها از ایـران چی داریم
فقط قلبشو شکستیم
تخم کینه هِی می کاریم
خلیج فارسـت عرب شد
سعدی حافظ با طرب شد
مولانا سینا رو بردن
همه هستت یک وجب شد
بازم سینه چاکِ رهبر
صد تا میمون یکی عنتر
کودتا شده برادر
باز بگو الله اکبر
پوتین پوشا کِشت رو بردن
دِه رو با درخت سوزوندن
مردای قبیله مُردن
زن و دختر با شیوخن
نشستن ادعیه خوندن
به ماها مکه فروختن
خدا رو به نیزه دوختن
دلا تو نادونی سوختن . ٢
بازم ملای اصلاحگر
میشینه گُرده ات کافر
ببُر این مار ضحاک و
به سر کن قصه ی آخر
به قبر شیخ پسته تو
بخون این فاتحه از سر
شریر گله ی بربر
منم ایــران منم سـرور
مشتِ هر مفسدی وا شد
جهان میگی تماشا شد
فقط برخیز عزیز دل
وطن غرقِ تمنا شد
که ایـران با تو معنا شد
کنون هر گرگ رسوا شد .

به آبادیِ این گوهر
خودآیِ قادرِ برتر
به نیک آئینیِ میهن
رسان امداد سرتاسر
به جوشش از دل خاک و
به غرش از دل ابران
تو دستش گیر هر دستی
که سازد آن اَبـَر ایــران
غرور خفته جاویدان . ٢



۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

زیر این سقف بلند تن کبود

تن کاغذ داره باز خط می گیره
اون وجود روشنش باز اسیره
میگیره حال و هوای آبیو
خیسی جوهر و رنگ شادیو
چند روزه باد میزنه
ابرا گرفتن آسمون
شاخ و برگا قر میدن
خنک و بهاره پیشمون
شالیا منتظر یه چیکه آبن
از بالا
وقتی قهر و تاریکه به آسمون
میگن حالا
کلاغه رو سپیدار
قار قارو از سر میگیره
نهالا قد می کشن
گل از حسودی می میره
قاصدک پرستوها
خبر دارن از اون بالا
برکه ها دیدنین
رودخونه خشکه به خدا
گنجیشکه می چرخه و
یه چیزایی گیرش میاد
بگو جفتت نخونه
و اِلا بد سرش میاد
آفتابم قایم باشک
با باغچه آغاز می کنه
قناری می خونه و
حسرتِ پرواز می کنه
گل سرخ تکیه داده
به دوش اون چراغ سرد
مورچه باز به شوهرش
امروزُ دنبالم نگرد

حالا کم کم ابرا خاکسترین
شیروونی سیاه و ساکت
قطره ها بسترین
همه برگا هم قسم
یه دسته آواز می خونن
تا نشه سرود بارون
یه دم آروم نمونن
زیر این سقف بلند تن کبود
میون راست و دروغ بود و نبود
تن کاغذ از همه آبیتره
حالا شد یه یادگار یه پا سرود . ۲

۲۸ اُردی بهشت

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

وقت شیدائی

دوباره می سازم
ترانه ای درهم
برای تو و من
برای ما با هم
دوباره می سوزم
از هر چه شب باقیست
دوباره می گریم
بهانه ها کافیست
دوباره می رقصم
همان که من بودم
همان که خندیدم
برای ترک زودم
من این تهی بودم
تو را صدا کردم
اگر چه کم بودم
خدا خدا کردم
دلم ز زیبائی
قصدِ تمنا داشت
ولی پلیدی رنجِ
غصه ها می کاشت
من این تهی بودم
خدا رو گم کردم
من در خودم باقی
بیهوده می خندم
ترانه ای آزُرد
ترانه ای شادان
من خنده ها دیدم
به قامتی گریان
قامتِ جاویدان
طنین دل ایـران
بودن سرودن نیست
در پهنه ی شیران
آنجا که قلبِ من
بازیچه ها دارد
ماندن حکایت بود
دستی که می کارد
دستی که فرسوده
اما فروزان است
دلها همه رنگین
مزرع که سوزان است ٢
دوباره می سازم
ترانه ای درهم
برای تو و من
برای ما با هم
دوباره می بینم
زیباترین مامن
برای تو و من
برای ما بودن
برای بِه ماندن
اگرچه کم باشیم
حسرت دروغ کینه
دیگر بس است پاشیم
ساده تر از هر یاد
این غُصه ده بر باد
گفتن عنایت بود
با هر چه دل فریاد
ما مانده ایم ایـران
ما طالبِ نوریم
خورشیدِ بخشایش
بی عشق تو کوریم
ما رانده ایم دیوان
دیوانِ نادانی
از قلب و مغز خود
اینک تو می مانی
دیو سپید و سرخ
دیو سیاهی را
از تو بتارانیم
رنج تباهی را
آنها که آلودند
خاکِ اهورائی
اهریمنانِ دون
شد وقتِ شیدائی ٢

ایـران غرور ما
مُلکِ سُرور ما
این فخر بی پایان
پاینده شور ما . . .

آدینه
٢٧ اُردی بهشت
لنگرود