۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

ساده ی ساده

وقتی که سایه می کنن
ابرا رو فرقِ خونمون
دلگیر و سرد بی روشنی
غم میشینه رو قلبامون
یه سقف که اندازه نداشت
رو سر مردمونمون
آبی بود مهدِ روشنی
اما می بارید هر زمون
ما آبی نیستیم به خدا
طاقتِ اشکو نداریم
درسته برکتِ خداست
آخه ما که هی می باریم
راست و دروغه حرفامون
ولی یه سرپناه می خوایم
که دیگه منت نباشه
تا خودِ فرداها می یایم
سقفِ کوچیک و خشکِ ما
حالا حالاها راه نداره
پاهای خشکیده ی ما
دیگه بگم نا نداره
گریه ی عشق ناز من
کم کمکا زیاد شده
از بس که نامردی دیدیم
روزا دیگه سیا شده

یه سوال دارم از شما
از تو که عریونه دلت
دلگله هامو تک به تک
رج می زنم به خاطرت
اونکه دلامونو شکوند
اونکه تهمتاش بی شمار
هر دم اون چاه می کنه
واسه پای ما از قرار
صد شیطون کتف بسته پیشش
صد شمرو استاد می کنه
نماز نفرین می خونه
خسرو رو فرهاد می کنه
خدا بهش درس نمیده
خدا سراغش نمی یاد ؟
تا کی باید فتنه کنه
خوشی سراغمون نیاد .

وقتی که سایه می کنن
ابرا رو فرقِ خونمون
دلگیر و سرد بی روشنی
غم می شینه رو قلبامون . . .

فکر فردا

دل من تنگِ غروب
دل تو آبی صبح
دلکم گریه بسه
شب به آخر میرسه
رونقِ تنهائیا
با سحر سر میرسه
ای تو روشنی طلوع
رنگِ آفتابی تو
تاریکی رو میشکونه
از غم هیچ نمی مونه
غروبِ بی کسیا
می میره نمی خونه
جنس من از شبِ سیاه
در به در و خیال به سر
که چه کنم نمی تونم
از رنگِ آبیت بخونم
جنس تو از مخمل صبح
گرمای مردادِ لبات
می میرم و زنده میشم
با داغِ خوبِ بوسه هات ۲
می دونم یه روز میای
خنده رو واسم میاری
دل تنگِ غصه دارُ
زیر بارون می کاری
می دونم نمی دونی
دلم هواخواه توئه
وسطِ میدون سنگی
کدومش راه توئه ؟
فکر فردا
فدای حرفا
فریبِ شبها
آخ چه کنم ؟
فرصتِ تو
فسردن تو
فقط توئی تو
چی بخونم ؟ ( ۲ )

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

به آنی که پر کشيد و رفت

رسم بودن
رسم سخت و ناگزیر
رسم تن دادن
به هر دون و حقیر
رسم هجرت
رسم سخت و بی وصال
بی هیاهو
سخت ماندن در مقال
کار بودن
کار بی مزد و اجیر
پر ز منت
در هزاران تو اسیر
کار هجرت
یک قدم تا نو شدن
یک زبان ساده تا
معنا شدن
وقت من
وقت خیال از آسمان
وقت تن دادن
به هر جبر زمان
وقت تو
وقت سراسر گوهری
پر ز بود و سود
وقت جانخری
ساعت من
ساعت خشم و جنون
یک مصیبت
رسم و آرای کنون
ساعت تو
ساعت پرواز بود
ساعتی دور از هراس
الماس بود
جان من
یک قطره ی دون و دنی
در سراسر بهت آه
ناماندنی
جان تو
صد مرده را افسون کند
جان بودن جان خواندن
خون کند
قصه ی من
قصه ی کرات بود
قصه ی تلخ سکون
ذرات بود
قصه ی تو
رنگ سر تا پای عشق
قصه ی معنا شدن
گرمای عشق
رنج من
رنجی به غایت بی خودی
بی صداقت بی عنایت
چون شدی ؟
رنج تو
رنگی نهایت سبز بود
طالع تو روشنی
بی مرز بود
قلب من
صدها هوس شرم و ریا
قلب بی نور و زبون
صدها خدا
قلب تو
یکتا خدای کائنات
بنده ی حق و
خودِ او جان پنات .
لحظه ای با نور تو
بِه صرف شد
پر ز معنا و حضور
این حرف شد
لحظه ها معنای دیگر
گفته اند
بی شتاب و بی هیاهو
جسته اند
جسته اند یکا یکان
عز و جود
گفته اند تا پر کشد
شمع وجود .
ا - راغب

یک چند گفتن

با زبانی الکن و
رنجی تَهی
عجز ماند و روسیاهی
وانگهی
ناله ای بی سایه ام
بی روشنی
بی نهان از خلق و خویشم
خواندنی
من همین پستم
همین دونِ دوچند
در درونِ حرف ماندم
بر من نخند
سایه ی بی سرزمین
بی خواهش است
در سراسر بُهتِ قحطی زمین
من کنون افسانه ام زنگار شد
پیش خواب و وهمِ مستی و ظنین
سادگی این سو
گناه عاطفه ست
من دگر سختم
دل از سنگِ همه ست
آشتی با روشنی
یک چشم کور
من دگر روشن نیابم
کو قصرِ نور
آسمان خالی تر از
هر بارش است
نه بلا نه معجزت
بی خواهش است
یک درونِ خشم ماند و
یک ستون روشنی
چشم تیره حکم میراند از
سکونِ آدمی
چشمِ روشن
خسته از وعظ و نذیر
خاموشی را تکیه کرده ست
ناگزیر
کُلِ من
چند ده خیالِ باطلی ست
که سکونم هدیه کرده
غافلی ست
من دگر کوته کنم
لبخندِ غم
این تمام روزگارِ کوتهی ست
بر دلالت پا فشردن چون شود
این تمامِ قصه ی هر گمرهی ست . ۲