۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

دیوانه ( یک کلمه )

دیوانه ی تو
دیوانه ی تو بوده ام .
گویم صنما افسون شده ام
مجنون شده ام مجنون شده ام
در خون بُده ام گلگون شده ام
افسون شده ام در خون شده ام
مِی گون شده ام بیرون شده ام
صاحبدل و لیک غمگون شده ام .
بیرون شده ام بیرون شده ام
وانگه صنما در خون شده ام
افسون شده ام شبگون شده ام
هِی گو شده ام هو جو شده ام 2
دیوانه ی تو
دیوانه ی تو
دیوانه ی تو بوده ام
من چون بُده ام
این چون شده ام
دور قمرم مهگون شده ام
رُسته زِ نیاز رَسته ز هراس
هِشته غم و لیک چون گم شده ام
افسون شده ام مِی گون شده ام
در خون شده ام
من چون شده ام ؟ 2
راویِ نیاز رازی به هراس
آن شورِ سحر کز تب شده ام
شبگون شده ام
طاهردل و چند بی چون شده ام ؟
من تو بُده ام این چون شده ام ؟
دیوانه شدم دیوانه شدم
هر دم صنما من تو شده ام
افسون شده ام افسون شده ام .

تک ستاره

یک دم این جمله زیادت سرد بود
آنکه گفت در بحر غم باید غُنود
تک ستاره نم نمک آنقدر خورد
از سیاهی تا شبی جانش بمرد
من لبم سبز از نگاهی روشن است
بی ستاره ماندم اما دل من است
آن منِ من که شعورش مرهم است
نیک و بد یک جا یه کاسه درهم است
این ستایشگونِ غمخون محضِ چیست
محض دل آزردن و دل بستگی است
یا به قیدِ عالمی یک عالمه است
این ستاره روشن از جودِ همه است
یک پیاله قیدبندِ کبریا
یا به وقتِ تیرگی بار بلا
این ستاره ماه را مانند بود
تا که خور بود روشن و فروند بود
اینک این تن ماند و این سوز دنی
تا به آخِر بودِ بودم ماندنی
لحظه ای روشن تر از بسیار شد
آن زمان کز خاک گشتم زار شد
بی شک اینک آسمان مال من است
دست بردم تا فراسو روشن است
یک دم یک واژه دلم را تنگ کرد
یادِ آن حسی که بودم سنگ کرد
آسمان آبی تر از لبخندِ تو است
من زمین را ترک گفتم تندرست
گرچه یک آن این همان پیوند بود
که درونِ واژه ها را می سرود ۲
۵ بامداد
۱۰ فروَدین