۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

دل و خدا

چیزی ندارم که بگم
هنوز چشام بارونیه
بارونی لبخندِ تو
غُصه حالا زندونیه
چیزی ندارم که بگم
قصه های همیشگی
لک کرده احساس تنو
مشکل بی ستاره گی
بارون که نم نم می باره
انگار دلم امید داره
ابرای تیره هم میگن
دل ما هم تنگه آره
اما فردا نه پس فردا
آخرش آبیتر میشیم
تا دوباره جمع بشه باز
درد و گِله ما می باریم
می باریم اما چه آروم
تا گُلا ترسی نخورن
رشد بکنن تا آخرش
رنگهای تازه بیارن
بیارن تا دشتِ خــدا
فقط گِلی رنگ نباشه
صد رنگِ مستِ جورواجور
نور امیدُ بپاشه
بپاشه تا دلی اسیر
از توی غصه ها پاشه
پا بذاره رو فرش نور
واسه یه لحظه ما بشه
من تو امید و روشنی
قصه ی خوبِ این سفر
رفتنی که زندگیه
وقتی بذاریم پشتِ سر ( 2 )
چیزی ندارم که بگم
وقتی دنیا اینجوریه
چقدر بزرگه بودنت
قصه ی خوب اینطوریه .
12:30
شنبه 24 فروردین

بهار

قلم رُست و دلم رُست و گیاه رُست
به ساقه برگ نو این تکسرا جُست
بهاری دلکش و ابران و باران
گیاهان سبز و یکتا جویباران
نوای چَِه چَه از هر پر و بالی
به بالا بنگری آبی بهاری
دلت را زنده کن با بوی رُستن
که گوید وقت مانده ست تا به خُفتن
صدای زندگی با هر درختی
خدایا شکر ماندن شکر بختی
همه رنگ از تو می پاید دلاویز
به اوجِ گونه گونت رقص پائیز
الا ای ذات زیبائی الهی
به نور و روشنی تنها پناهی
قلم رُست و دلم رُست و گیاه رُست
تو تنها عشق بودی که جهان جُست

سال بد

شايد دلی خوش بود
وقتی تماشائی
هر سايه گم می شد
نوری اهورائی
شايد غمی کم بود
در آنِ شیدائی
با بوسه ای سر شد
هر فصلِ تنهائی
فصلی به نام عشق
حدسی دگر مانده است
یک سو بنه باران
دو تا سحر مانده است
آن دو که کم بودند
اما به هم بودند
آن دو يکان دل
بی غصه فرسودند . ۲

يک فصل سر در گم
بی واژه بی مردم
بودن نهايت بود
در اين سراسر قم
خنده اميد ايمان
در فصل شب مردند
سرداده فصل خون
بی وقفه آزردند
اين چهار فصل شرم
نفرت سراسر بود
تن ساده کم می شد
خشمی شناور بود

در فصل پنج اما
عشق آن حکايت بود
بی غصه فرسوديم
بودن ضمانت بود . ۲

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

نقل راغب

جان برافرازم که خالِ سرنوشت
بر من آن تن از جدائيها نوشت
رسم بود و سخت خواند از مکتبش
آنچه می پايد دورنگيها سرشت
صالح و همره نزار و بی ديار
رخت بربسته ست ز رنج بی شمار
کاخ و کوخ و دولت جانان عدو
فاش گفتم اين سخن را مو به مو
بر منِ زنگی دو عالم رو به رو
هر چه گفتم باز هم يک گفته گو
هر چه کم گشتم ز اصل خويش بود
هر سخن پايان جمله هر فرود
هر نگار و هر زَيار و هر قرار
من زيادت بودم اينک در فرار
ديگر آن بختِ ملائک پر گشود
روسياهی بی قراری پُر ز دود
زخم انسان دردِ پر هوی همه است
ترس ماندن ترس خواندن اين همه است
آنکه فرسود و فسرد از عمر خويش
آن تمام بی شمار آن مرد ريش
او بياويزد غرور سنگ را
با تمام جان خود تا گورِ پيش

زنده گی سخت است آواز همه
بِه طلب کن رنج و عصيان را بنه
زنده گی مرگ است مزدِ پيشدار
خود به نيکی نغمه ای ديگر
برار .

۳:۳۰ بامداد۱۰ فروردين