۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

سال بد

شايد دلی خوش بود
وقتی تماشائی
هر سايه گم می شد
نوری اهورائی
شايد غمی کم بود
در آنِ شیدائی
با بوسه ای سر شد
هر فصلِ تنهائی
فصلی به نام عشق
حدسی دگر مانده است
یک سو بنه باران
دو تا سحر مانده است
آن دو که کم بودند
اما به هم بودند
آن دو يکان دل
بی غصه فرسودند . ۲

يک فصل سر در گم
بی واژه بی مردم
بودن نهايت بود
در اين سراسر قم
خنده اميد ايمان
در فصل شب مردند
سرداده فصل خون
بی وقفه آزردند
اين چهار فصل شرم
نفرت سراسر بود
تن ساده کم می شد
خشمی شناور بود

در فصل پنج اما
عشق آن حکايت بود
بی غصه فرسوديم
بودن ضمانت بود . ۲

هیچ نظری موجود نیست: