۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

فصل چهار

پشه ها شب میخوان
پشه ها خون میخوان
خرمگسِ تاریک
روزای خوب میان
روزا تو درختا
شبا هرز می گردن
نسلت منقرض شد
کی رو سیاه کردن
دیگه خون نمونده
که تا صبح بنوشن
یه مـلّت بیدار شد
همگی به گوشن ٢

مگسا دور و برت فتوا میدن
میخوای آسمونو تنها بگیری
پر و بالِ اون عقاب بهت نخوره
آخرش گنده مگس بد می میری
اژدها و گرگ و خرس روسی هم
نمیتونن تا ابد باهات باشن
مگسا فقط خرابِ آشغالان
ولّیِ زباله ای کیا موشن
مگسا سبز و سیاه یا قهوه ای
ببین ایـران پُر گندِ تازیاست
سنجاقک پشه فراموشت نشه
اِسپری مگس کُشه عزمِ مـاهاست ٢

موشای کثیفِ فاضلابی هم
نمی تونن با مـاها کَل بندازن
مُرده خوار و تهِ انواع قاچاق
جانماز آبکش و شاه دزد و کجن
سوسکای قمه به دست و اجنبی
ترس و تزویر و ترور دیگه کمه
با تجاوز و قصاص و این حدود
واسه سرطانِ سقوط نه مرهمه
طنابِ دار خـدا رو حس بکن
اِنقدر آتیش به خانمان نزن
آهِ مادر پدرای صاحب عزا
یه هلاک بد داری کم زِر بزن ٢

جنگلِ سبـز و دلا که روشنه
فصلِ چارُم فصلِ عاشقانه هاست
آبـیِ دریا و آسمون نگات
پُر امیدم و نور خـدا با مـاست
دلِ مـا روشنه از نور خـدا
از همه کینه و پستی ها جدا
بیا با هم یه عهدِ تازه کنیم
از غم و پَلَشتی ها بشیم رها
مهر میـهن مثل مهر مـادره
تکه و نابه و پُر زِ عاطفه
وطـنم عشقم و تار و پودِ من
تو یه دریـا و بدی فقط کفه . . .

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

تو این بی پناهی

توی شهر دنیا
یه خونه اسیره
یه زندانِ شرقی
دلا توش می میره
توی شهر دنیا
یه کابوسِ شومه
یه بغضِ دمادم
که شـادی حرومه
دیگه با مـاها نیست
سر چی بباریم
یا با قلبی زخمی
یه عشقی بکاریم
دیگه مهربون نیست
همه دستِ مردُم
بهارُ نمی خوان
همه خوبیا گم
جوونی که خسته
امیـدی شکسته
خـدا لُعبتی شد
همه دستا بسته

ولی مـا هنوزم
می تونیم بخونیم
هنوز نائی مونده
که تا صبح بمونیم
هنوزم تو شبها
گُلِ یاسی داریم
مـا با صد تا غُصه
رو در بایستی داریم
نمیگیم تمومه
نمیگیم نمی خوام
همه دنیا با ماست
همه شوقِ فردام

توی شهر دنیا
یه خونه اسیره
اگه مـا بلند شیم
یه روز دیوه میره
توی شهر دنیا
یه کابوسِ شومه
پریدن از این خواب
نگو آرزومه
دیگه با مـاها نیست
بعدِ مـا نمی خوان
دارَن یاد می گیرن
میتونن و میان
میان تا تموم شه
همه فصلِ ماتم
که شومی سر اومد
خـداجون باهاتم . . .

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

حصر مشترک

داره کم کم همه حرفام
رنگِ فردا رو می گیره
نوبتِ دلخوشیِ مـا
وقتی خونمون اسیره
خیلی کوتاه و شمرده
جوونیمونو کی برده
دلائی که سرد و مرده
ضحاکی مغزا رو خورده
بدنها پر از سم مرگ
گردای سفید و سوزن
ندارها زخمی کلافه
واسه هر لوطی ای رهزن
خبرای بد دمادم
فقر و فحشا شده همدم
واسه خاشاکی که گفتی
خودکشی یه جوری مرهم
فصلِ حاکمانِ اوباش
فصل جانیانِ قاضی
فصل مردُمی که مُردن
فصل غم هر جوری راضی
نذار بچه ها حروم شن
همونطور که مـا بریدیم
سوخته و تباه نباشن
همینی که مـا چشیدیم
داره کم کم همه حرفام
بوی اعدامو می گیره
بوی اعتصاب و روزه
عطر انسان که اسیره
خیلی کوتاه و شمرده
همه گُلها زرد و خُفته
خنده روی هر لبی نه
که سکوته با سکوته . . .