۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

تو این بی پناهی

توی شهر دنیا
یه خونه اسیره
یه زندانِ شرقی
دلا توش می میره
توی شهر دنیا
یه کابوسِ شومه
یه بغضِ دمادم
که شـادی حرومه
دیگه با مـاها نیست
سر چی بباریم
یا با قلبی زخمی
یه عشقی بکاریم
دیگه مهربون نیست
همه دستِ مردُم
بهارُ نمی خوان
همه خوبیا گم
جوونی که خسته
امیـدی شکسته
خـدا لُعبتی شد
همه دستا بسته

ولی مـا هنوزم
می تونیم بخونیم
هنوز نائی مونده
که تا صبح بمونیم
هنوزم تو شبها
گُلِ یاسی داریم
مـا با صد تا غُصه
رو در بایستی داریم
نمیگیم تمومه
نمیگیم نمی خوام
همه دنیا با ماست
همه شوقِ فردام

توی شهر دنیا
یه خونه اسیره
اگه مـا بلند شیم
یه روز دیوه میره
توی شهر دنیا
یه کابوسِ شومه
پریدن از این خواب
نگو آرزومه
دیگه با مـاها نیست
بعدِ مـا نمی خوان
دارَن یاد می گیرن
میتونن و میان
میان تا تموم شه
همه فصلِ ماتم
که شومی سر اومد
خـداجون باهاتم . . .

هیچ نظری موجود نیست: