۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

دگران بیدارند

مثل ما بسیارند
چون کمی کم دارند
کمی از بود و نبود
کمی از راحت و سود
کمی از هر چه که می اندیشی
نسبت و تشویشی
چون همه اهلِ جهان
غصه ی قامت گل را نخورند
شب و اندیشه بهاست
قصه را می شمرند
ولی در کسوتِ دوست
خنجری قامت گل را دیده
دلِ رنجش دیده
ساقه را ببریده
پی فردای شماست
بَه چه ساده مردند
مردمانِ ساده اندیشِ خموش
بختِ گل با ما نیست
خنجرش قامتِ دنیا دارد
ماندن و معجزه دیدن
عزمِ رویا خواهد
خیز تا ثانیه ها تنگ کنیم
ساعتِ کهنه ی دل زنگ کنیم
سر شب یا دمِ صبح
خیز گورش بکنیم
تا ابد زنگ زند
پوستِ تنش
خنجر بی فردا
رو به دورش فکنیم
من و تو کم بودیم
من و تو شاید
مرده و درهم بودیم
شکل فردا خواهی
یک قدم مانده به صبح
او کنون رهسپر رنج و بلاست
یکه ظالم دگر اندیشه ی ماست
او خدا نیست بدان
او همان معصیتِ دیروز است
آن زمستان بوران
مگذار قافله ی دل برود
روشن از ایـران شو
ما که بسیار شدیم این سر صبح
رختِ هجرت از سیاهی
تن کن
خاک این آهن کن
که چه ساده مردند
مردمان ساده اندیش خموش
تو بدان جمله به هوش
مثل ما بسیارند
مثل ما بسیارند .

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

ملک مقصود


دوست دارم یک ترانه
تا به فرداها برآرم
دوست دارم این شبانه
نغمه ای خوشتر سپارم
من همین اندوه بودم
که دو روزم را سیه کرد
قطره قطره تا به آخر
خشتِ جانم پُر گنه کرد
در پی تابوت بودم
که دو دستم واگذارم
ذره ذره خشتِ لبخند
سخت ماندن گشته کارم
این چنین افسون سُراید
این قرار دلخوریهاست
تازیانه اشک ماندن
یکه قانونِ کژی هاست
یک ستاره شاد مانده
خیز تا قلبش دراریم
چکه چکه خون زشتش
گیس بر آتش گذاریم
آن یکی آگاه مانده
مغز پر کرمش بسوزان
این سیاهی رنگِ خوبیست
بر تن ننگش بپوشان
این تن و بستر چه حسی است
چند قیمت می فروشیم
آن عرب را خیز برداشت
دیگر از ملت چه نوشیم ؟
یکسری منگِ ولایت
یکسری خمار حاجت
مستِ افیون و زیارت
یک قدم باقی شهادت
یاد باد آن مرگ زادن
کشتنِ انسان کافر
هر که زیبائی پسندد
از توی تو تا به آخر
نشئه بادا هر جوانی
ساکن جوی خیابان
تا نجوید راه انسان
یا نگوید کی چرا هان ؟
. . .
قصه ی غم قصه ی ننگ
بس دراز است
بی فراز است
حرفِ هر روز این نیاز است
تا بوم در مُلک ایران
یک قلم یا یک قدم هان
مرگ را اندُه شمارم
تا قیامت من ببارم
سرزمین عزت و جاه
مُلکِ شیران و دلیران
دور بادا قِسم و ویران
کور بینم دشمنت را
روبهانِ گرگ طینت
خون کنم پیراهنت را
برکنم از تن سرت را
چون بدین مُلک خدائی
سبزه و گُل ارمغان است
این چه جای کوتهان است
نی سرای ابلهان است
بل سرای عاشقان است
عاشقان است
عاشقان است . . .
دوست دارم یک ترانه
تا به فرداها برارم
دوست دارم این شبانه
نغمه ای خوشتر سپارم .

فروردین 87
لنگرود

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

آبی و روشن


میشه با عِطر پر پروانه ها
یک غزل رو تا تهِ افسانه برد
میشه با کندوی تلخ بی عسل
حرف شیرین دلو جانانه خورد
میشه با هر ذره ی ابر و هوا
خیس منقار ترانه تا به دریا هم رسید
میشه تر شد از هجومِ هر سراغ
نور بود تا به فردا هم دمید
میشه کم شد از جهانِ اشک و داد
به علاوه توی هر سبزی چپید
میشه آبی بود با هر روشنی
چنگ و چنگالُ فقط تو سفره دید
میشه بوسید آتشو وقتی دلو
با تموم تار و پودش می دره
میشه بوسید و تنش رو مُثله کرد
وقت تنگه این هجوم آخره
من شب و اخگر نمی خوام از خدا
من تموم حافظم پشت دره
من فقط یک کورسو از روشنی
چون تموم خاطرم پشت سره
پشتِ سر مونده ولی حالا کجا
چند سال اونورتر کجای آخره
این تموم ترسیه که با منه
بی خیال این قصه ها زود میگذره .
میشه سُر خورد پُر شیبه این دیار
وقتی که با دل نموندی موندگار
میشه تو افسانه موند اما چه سود
این خزه طفیلیه رو سپیدار
میشه با لبخندِ کذبِ ماهِ نو
تن رو مسرور شبِ بی سایه برد
میشه محو مهتاب سواره شد
این همه اما دروغه سایه مرد
میشه ما با هم باشیم دل نگیره
ولی زشت و روشنی هی می بارن
میشه بزرگ نکنیم صورتِ غم
خورشیدُ تو دستای ما می کارن ( ٢ )