۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

سنگ لاکپشتی

در ابتدا یک رباعی زیبا از دوست عزیزم آقای هادی صداقت :

نه از دل خاک بود و نه از افلاک
این دشمن ناپاکی از شستن پاک
مهمان همیشه ی لب و دندانت
خوشبخت ترین عاشق دنیا مسواک

بر نشسته آرام
روی این تلّ بلند
سایه اش اُفتاده
راست موزون ساده
پای او در خاک است
صورتش غمناک است
تک و تنها بر تلّ
بس که او شبناک است
روی در روی اُفق
دستش افکار بلند
قلبِ او جای دگر
پشتِ شبهای نژند
قلمش هر دانه
دانه دانه شنها
نفسش ببریده
پای این شبگِنها
سرد و افتاده به خاک
نغز و نو او به پگاه
سرفراز است گر چه
اوفتاده به نگاه
می طراود شبها
در شبان او بالا
روی کوهی ساده
مَه به او جان داده
سنگِ لاکپشتی ما
رنگش از من و تو سیاه
جای او ساکن تا
دل اون نشه تباه
اگه از تلّ بیفته
کنده شه جنب بخوره
اصلا اون غم نداره
بازم شبا رو میشمره
ستاره ها رو میشمره

پائیز ۸۲
اهواز

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

این طوریاست

رمق نمونده واسه دل
سکوتِ تو بتِ دله
بیا نلرزون تنمو
رفتنِ تو تهاجمه
به اون نگاهِ غربتیت
یه رنگِ آشنا بزن
لباس ترس و نفرتو
از سر تا پا یهو بکن
بکن که من فرو برم
تو عشق و ناباوریام
بکن که من از رو برم
بشکونه شرمُ خنده هام
بذار صدای هق هقم
فقط تو گریه نباشه
اونقده خنده خنده تا
دل روده هامون بپاشه
بذار که دیو نفرتُ
همینجا با هم بکشیم
توی بغل بگیر منو
تا طعمِ هم رو بچشیم
صدا بزن اسممُ تا
غولِ چراغم بپره
اونقده لب رو لب بیار
کتاب حسرت بدره ( ۲ )
سوز زمستونی شب
عُق زده رو رویای ما
لباسِ تقدیرِ منه
یا سردیِ دلای ما ؟
اگر چه عاشقم ولی
دلم رضا نمیده آه
بازم تردید بازم تردید
اینم طناب این تهِ چاه
کنار من که رد شدی
بگو که ارزش نداری
حماقتِ مجسمی
بُتی تو لرزش نداری
قلبِ پُر از کثافتت
الهی پُر شه بگیره
بوی تعفنت حالا
فرداست که ننگی بمیره ۲
تو این شبِ پُر از خدا
یه فکر خاکستری هست
که جا گذاشته تو سرم
وِلوله و کولی مست
نه خوابم رنگِ خواب داره
نه تو نگام صداقتی
پشت و پنام اون تکیه گاه
روا کرده هر حاجتی
خدای من خدای ما
قرار دل رو برسون
با تو باشه هر جا باشه
تو تکچراغِ شبمون . ( ۲ )
رمق نمونده واسه دل
سکوتِ تو بُتِ دله
بیا نلرزون تنمو
رفتن تو تهاجمه . . .
آخر تابستون ۸۴

۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

انگیزه ( شهر بی زمستون )

مسخِ شب و پیوند
مستِ التماس بارون
اونیکه با من اسیره
شبونه میاد به میدون
اونجا که سوار زخمی
تا صبح از درد می ناله
که منم سوار میدون
اونکه با غُصه اسیره

دل من تا به ابد اونو می خواد
غم من تا به ابد وسوسه می خواد ( ۲ )

که می ناله جغدِ زخمی
توی هِی هویِ زمستون
اونجا که برفو ندیده
می باره هی بارون بارون
اون یه شهره
پُر خونه های ویرون
که یه سنگه روی سنگی
پُِر زندون پُر زندون
منِ مصلوبِ دقایق
من بی نگاه پریشون
منی که با من اسیره
یه باره با من می میره
که می میره توی رگبار زمستون
اون زمستون که نه حتی توی چله اش
رنگِ برف رو هم ندیده

توی شهر بی زمستون
آینه ها رنگِ بهانه اند
توی شهر بی زمستون
پستوها مستِ ترانه اند
. . .

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

به خدا خدا فقط پوله

به خدا مثلِ سگ پشیمونم
دیگه از دستِ شب نمی خونم
من که هستم یه عالمه کِرمی
تو پریشونی و لجن هه می لولم
من خدا رو به قبله گم کردم
به خدا که پول عشق و عاقبته
طعنه منت نصیحتم تا کِی ؟
اون خدای پول اصلِ عافیته
زندگی ثروت است و آرامش
مرگ سهمم که خیال پردازم
این چه کردم چرا چنین گشتم ؟
این منم منم هوسبازم
به خدا که مثل سگ پشیمونم
واست از رنج و غم نمی خونم
تا خداوندِ پول پشتت نیست
خر نشو بگو نمی تونم
یک نه گفتن بِه از دروغِ یه عمر
یک نه گفتن به از فلاکت ابدی
به خدا عشق فقط پوله
خر نشو نه بگو اگه بلدی
قصه ی باختِ بازنده
حرفِ تکرار روز و این قفسه
تو بخون پرنده ی اَلحان
این تمامِ خواستِ یک مگسه
من ذلیلِ ابد خرافاتی
تو بتازون برو سماواتی
تو گلو و سیم من این فنس
من یه سرباز و تو بناپارتی
نکبتم تنبلم یه بی مقدار
من همین پستم و تو خود هوش دار
هوش باش که منگِ طوق نشوی
واِلا مثِ ما در این چرا بسیار ۲

۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

ساده ی ساده

وقتی که سایه می کنن
ابرا رو فرقِ خونمون
دلگیر و سرد بی روشنی
غم میشینه رو قلبامون
یه سقف که اندازه نداشت
رو سر مردمونمون
آبی بود مهدِ روشنی
اما می بارید هر زمون
ما آبی نیستیم به خدا
طاقتِ اشکو نداریم
درسته برکتِ خداست
آخه ما که هی می باریم
راست و دروغه حرفامون
ولی یه سرپناه می خوایم
که دیگه منت نباشه
تا خودِ فرداها می یایم
سقفِ کوچیک و خشکِ ما
حالا حالاها راه نداره
پاهای خشکیده ی ما
دیگه بگم نا نداره
گریه ی عشق ناز من
کم کمکا زیاد شده
از بس که نامردی دیدیم
روزا دیگه سیا شده

یه سوال دارم از شما
از تو که عریونه دلت
دلگله هامو تک به تک
رج می زنم به خاطرت
اونکه دلامونو شکوند
اونکه تهمتاش بی شمار
هر دم اون چاه می کنه
واسه پای ما از قرار
صد شیطون کتف بسته پیشش
صد شمرو استاد می کنه
نماز نفرین می خونه
خسرو رو فرهاد می کنه
خدا بهش درس نمیده
خدا سراغش نمی یاد ؟
تا کی باید فتنه کنه
خوشی سراغمون نیاد .

وقتی که سایه می کنن
ابرا رو فرقِ خونمون
دلگیر و سرد بی روشنی
غم می شینه رو قلبامون . . .

فکر فردا

دل من تنگِ غروب
دل تو آبی صبح
دلکم گریه بسه
شب به آخر میرسه
رونقِ تنهائیا
با سحر سر میرسه
ای تو روشنی طلوع
رنگِ آفتابی تو
تاریکی رو میشکونه
از غم هیچ نمی مونه
غروبِ بی کسیا
می میره نمی خونه
جنس من از شبِ سیاه
در به در و خیال به سر
که چه کنم نمی تونم
از رنگِ آبیت بخونم
جنس تو از مخمل صبح
گرمای مردادِ لبات
می میرم و زنده میشم
با داغِ خوبِ بوسه هات ۲
می دونم یه روز میای
خنده رو واسم میاری
دل تنگِ غصه دارُ
زیر بارون می کاری
می دونم نمی دونی
دلم هواخواه توئه
وسطِ میدون سنگی
کدومش راه توئه ؟
فکر فردا
فدای حرفا
فریبِ شبها
آخ چه کنم ؟
فرصتِ تو
فسردن تو
فقط توئی تو
چی بخونم ؟ ( ۲ )

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

به آنی که پر کشيد و رفت

رسم بودن
رسم سخت و ناگزیر
رسم تن دادن
به هر دون و حقیر
رسم هجرت
رسم سخت و بی وصال
بی هیاهو
سخت ماندن در مقال
کار بودن
کار بی مزد و اجیر
پر ز منت
در هزاران تو اسیر
کار هجرت
یک قدم تا نو شدن
یک زبان ساده تا
معنا شدن
وقت من
وقت خیال از آسمان
وقت تن دادن
به هر جبر زمان
وقت تو
وقت سراسر گوهری
پر ز بود و سود
وقت جانخری
ساعت من
ساعت خشم و جنون
یک مصیبت
رسم و آرای کنون
ساعت تو
ساعت پرواز بود
ساعتی دور از هراس
الماس بود
جان من
یک قطره ی دون و دنی
در سراسر بهت آه
ناماندنی
جان تو
صد مرده را افسون کند
جان بودن جان خواندن
خون کند
قصه ی من
قصه ی کرات بود
قصه ی تلخ سکون
ذرات بود
قصه ی تو
رنگ سر تا پای عشق
قصه ی معنا شدن
گرمای عشق
رنج من
رنجی به غایت بی خودی
بی صداقت بی عنایت
چون شدی ؟
رنج تو
رنگی نهایت سبز بود
طالع تو روشنی
بی مرز بود
قلب من
صدها هوس شرم و ریا
قلب بی نور و زبون
صدها خدا
قلب تو
یکتا خدای کائنات
بنده ی حق و
خودِ او جان پنات .
لحظه ای با نور تو
بِه صرف شد
پر ز معنا و حضور
این حرف شد
لحظه ها معنای دیگر
گفته اند
بی شتاب و بی هیاهو
جسته اند
جسته اند یکا یکان
عز و جود
گفته اند تا پر کشد
شمع وجود .
ا - راغب

یک چند گفتن

با زبانی الکن و
رنجی تَهی
عجز ماند و روسیاهی
وانگهی
ناله ای بی سایه ام
بی روشنی
بی نهان از خلق و خویشم
خواندنی
من همین پستم
همین دونِ دوچند
در درونِ حرف ماندم
بر من نخند
سایه ی بی سرزمین
بی خواهش است
در سراسر بُهتِ قحطی زمین
من کنون افسانه ام زنگار شد
پیش خواب و وهمِ مستی و ظنین
سادگی این سو
گناه عاطفه ست
من دگر سختم
دل از سنگِ همه ست
آشتی با روشنی
یک چشم کور
من دگر روشن نیابم
کو قصرِ نور
آسمان خالی تر از
هر بارش است
نه بلا نه معجزت
بی خواهش است
یک درونِ خشم ماند و
یک ستون روشنی
چشم تیره حکم میراند از
سکونِ آدمی
چشمِ روشن
خسته از وعظ و نذیر
خاموشی را تکیه کرده ست
ناگزیر
کُلِ من
چند ده خیالِ باطلی ست
که سکونم هدیه کرده
غافلی ست
من دگر کوته کنم
لبخندِ غم
این تمام روزگارِ کوتهی ست
بر دلالت پا فشردن چون شود
این تمامِ قصه ی هر گمرهی ست . ۲

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

آیه ای فراموش


ترنمی دوباره
آینه ای شکاره
اهریمنی سواره
دوباره بی دوباره

رسا چو آئینه
نگارِ دیرینه
سزا بدین خورشید
شرار هر سینه
فسونِ بی کینه
قرار دوشینه
قیامِ هر پائیز
به دار پارینه
فرار هر جادو
ستاره ای کم سو
شبانه ای بی مَه
کنارِ هر شب بو
خلوصِ بی پایان
به پای این ایمان
سرودِ ره پایان
به وحشتی این سان
می خوانم
از تو برنجم از دل
از تو بنالم جانم
ورا ز من چرائی ؟
تو هم قبیله ی شب
تو هم تبارِ پائیز
تو را به شب سپارم
ترانه ام چرائی ؟

در این ضیافتِ تن
توئی در آن کرانه
تو را به خون سپارم
زیارتِ شبانه ۲

به ساز دونِ شب خیز
به التهابِ پالیز
به رازیانه ی غم
ترانه های ستیز
ترنمی دوباره
ستاره بی دیاره
حِماسه های خط خط
مرثیه بی شماره
کلامِ حادثه پُر
زِ رنج نابِ نامی
ز کودکانِ سامی
زِ من ز تو تمامی
من این جَرَس که خوابم
به گونه ای ثوابم
شنیدنِ دوباره
که همگِنی خرابم

مرا بخوان به جادو
ستاره های کم سو
شبانه ای پُر از غم
پُر از نیاز شب بو

در این ضیافتِ تن
توئی در آن کرانه
تو را به خون سپارم
زیارتِ شبانه . . .

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

نامه ی آخر

تو بگو من که برات
یه حرفِ تازه ندارم
تو بیا توی دلم
« چشات چه نازه » ندارم
آخه می دونی دارم
چهرتُ از یاد می برم
ابر قو نشونِ نورُ
با یه فریاد می درم
توی آسِمون آبیم
چند تا لکه ی سیاه هست
رو زمینِ تن طلائیم
چند تا برکه ی گناه هست
اینجا مرغِ ناشناسُ
رو هوا دار می زنن
کفترای ناسپاسُ
تو شبا جار می زنن

مرغ دلم مسافره
مسافر صحرای دور
به انتظار مرگِ سبز
رو به تو و یه دشتِ کور ( ۲ )

تو ببار من که برات
کویر خشکِ تب زده ام
تو بساز خونه ی عشقُ
من خراب و شب زده ام
آخه صد ساله پناهم
کوله بار کهنگی ست
تو رو کم دارم عزیزم
من تبارم سادگی است
توی دهلیزِ خیالم
نه نوای عاشقونه
نه خدای بی کرونه
نفرتی از این زمونه
اینجا غنچه های یاسُ
تک شکوفه های نازُ
با تگرگِ نا امیدی
میشکنن میگن « خداستُ » ۲

مرغِ دلم غمگین شد و
تو کوچه ی بی کسی مُرد
سر تا به پای شهر دل
از رنج و دلواپسی مُرد ( ۲ )

لنگرود تیرماه ۸۴

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

بذار بخوابم

تشکر از شما
به خاطر اشکِ زیاد
به خاطر اون راهِ دور
بیشتر یادم نمی یاد
تشکر از شما
به خاطر صبرِ جزیل
قلبی که تکه پاره شد
به خاطر منِ بخیل
تشکر از شما
به خاطر عمقِ چشات
محض همه حال و هوات
میگم که اون اشکت دراد
تشکر از شما
به خاطر دلی اسیر
قلبی که همدلت نبود
بخشیدی به منِ حقیر

بخشیدی اما نه عشقتو
همه رنگِ سیاهمو
دیگه شبها سر نمی یاد
نفرینی ام با سِحر تو
جادوگرِ شبِ کویر
هم زشت و یه کم پیر
بی خیال هر چی گفتم
یالا برو دیگه بمیر
تشکرامو پس بده
کسی رو یادم نمی یاد
انگاری من خواب بودم و
هذیون و حرفای زیاد
تشکرامو پس بده
الهی خواب به خواب بری
به خاطر اون راهِ دور
مرخصی میتونی بری . ۲

ا - راغب

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

بازم ستاره تنهای تنهاست

برای تیمور ایوبی

یکی همینجاست
تو این زمستون
می میره با شوقِ
بوی بارون
یکی همنجاست
نشسته با تو
که مونده بی تو
مست و هراسون
یکی همینجاست
رو بطنِ غوغاست
تو بیشه های
سردِ معماست .
اونکه نگاهش
رنگِ قراره
اونکه خدا رو
با شب میاره
اونکه سپرده
ما رو به بارون
اونکه گرفته
شبو ز دالون
اونکه بهارش
خزون نداره
ریشه ی ابرو
تو دشت می کاره
اونکه یه جنگل
اونکه یه دریاست
اونکه صدایِ پاکِ اهوراست
می میره بی تو
ترنمِ پاک
نوای باقی
الهِ افلاک
می میره بی تو
که همصداشی
که همترانه
تو پا به پاشی
می خونه با تو
از باد و بارون
از این ضیافت
از این زمستون
میخونه با تو
از اون هوائی
که صوفیانه
بشه خـدائی .

یکی همینجاست
توی نفسهام
روی نگاهم
جای قدمهام
یکی همینجاست
رو تنِ دیوار
زیر چراغی
اسیر تکرار . . .
یکی همینجاست
یکی همینجاست .

23 آذر 86

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

از من فنا شدن نیست


از من خدا نگهدار
خاطره ی خیالی
تو این سکوت و تردید
یه قصه ی محالی
از من خدا نگهدار
رسمی که عاشقونه ست
کنار هر شروعی
پایونی بی بهونه ست .

دیگه به خاطر شب
یک چلچراغ نمی خوام
وقتی که با تو هستم
صد چلچراغ رویام
گاهی به خوابِ من باش
گاهی که وقتِ غُصه است
سر تا به پا سرودم
تازه شروع قصه است
لبهای بی ستاره
واسم دعا کنین تا
یک آسمون ببارم
صد کهکشون بیارم
ساعت به ساعتِ شب
جائی که وقتِ گریه است
اشکم تو را فراموش
با دل شدم هماغوش . ۲

از من خدا نگهدار
ترس شبِ جدائی
اشکی که رنگِ دریاست
میگه دیگه رهائی
از من خدا نگهدار
وقتی که دل باهامه
من یک تنم یه گیتی
شب روشن از صدامه . ۲


ا ـ راغب
آخر تابستون

۱۳۸۶ شهریور ۳۰, جمعه

خیابون بهار

کنار همه دل شکستگی هام
بغضِ آهنگِ تو بود
مُردم از این همه بی قراری
دنیام همه به رنگِ تو بود
توی تمومِ کوچه ی زمستون
تو همون قطره های بارون
که میده اُمیدِ یک بهارون
به دلا ی خسته ی هممون ۲

اون قده مستتم عزیز
که حدِ آخر نداره
شبای سردِ ذهنمو
فکر تو باز سر میاره
داغ نگاهِ آخرُ
سوزونده از پا تا سرُ
یه نیگاه کن به این ور و
تویی تنها همسفرُ
سرمستِ اون خیالتم
قربونی وصالتم
کعبه ی آرزوی من
دنبالتم دنبالتم
فردا نیای که دیر شده
امروز با شب اسیر شده
تنها نگینِ خونگی
دل دیگه گیرِ گیر شده
اومدنت محال نشه
دل دیگه چالِ چال نشه
ببین که گریونِ توام
قرار بذار که قال نشه ( ۲ )

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

همه از توست

بی غرور و بی صدا من
تهِ این کوچه خمیدم
ناله ناله اشک ماندم
تا براسودن سرودم

اگر از هجمه ی تردید
جان سپردم خشم خوردم
من تو را آبـی ستودم
تا قیامت ترس مُردم
ساحلِ بی کینه گی را
پای لبخندِ تو باختم
چون تو را دریـا شناختم
دل و دیده ز تو ساختم
کاش از روز گرامی
به تو پیوند داده بودم
ساده بودم ساده ماندم
من برای فهم زودم
اگر از پای تباهی
تا سر و روی سیاهی
دلکی را شور دادم
همه از توست تو پناهی
تو صدائی خوب فرجام
تو بر این بنده خدائی
من از این سر در گمی ها
شرم ماندم تو روائی
من اگر کینم اگر حرص
تا به بودن تا به آخِر
صورتِ افضل دوائی
از ازل با این مسافر
نه سکون و گریه مانده ست
نه به شِکوه پا فشردن
این همه دار و ندارم
از تو بودن از تو خواندن

بی غرور و بی صدا من
سادگی را در تو دیدم
ناله ناله اشک ماندم
تا براسودن سرودم . . .

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

خلاصه کنم

توی این سرو صدای کاغذی
وسطِ رنگای تند نه فانتزی
توی این پس کوچه های جمعِ خاک
توئی و یه دنیا حرف بی کسی
صدا هنگامه ی وصل تن هوا
وسط پیاده روهای بلا
تو و یک عالمه مهر به یک طرف
تو و یک عالمه قهرِ بی هدف
قهری با دنیای من
چون دشمنم
از تمومِ اون طرف
دل می کنم
همه اطراف پُر حسرتند
ولی
واسه قبر کردن تن
گِل می کنم
بیا تا سر و صدا مچاله شه
که فقط من و توئیم ما همنفس
بیا از سر غروب حواله شه
که توی صبح سکوت توئی و بس . ۲

دوشنبه
۵ / ۶ / ۸۶
۴ بعد از ظهر

۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

نه که اما آخه

میگن اون ته قدیما
اونجا که بو خاک میاد
مردمون رسمائی داشتن
من که یادم نمی یاد
بذا تا خودش بیاد :

تنوره ی دیو سیاه
تو این دو روزه ی تباه
نه که معنا نداره
آخه دلخواه نداره
ساعت شوم و وقتِ بد
ستاره ی اقبال و مد
نه که اومد نداره
آخه سردرد میاره
گربه سیاه و نردبون
بخت و اقبال کهکشون
نه که حرفه سرابه
آخه ساعت می خوابه
نحسی سیزده پیش
شرارت سه دونه شیش
نه که ایمون ندارم
آخه سر در نمی یارم .

حالا دیگه اون شغال
هر چی زوزه می کشه
آفتاب بارون می کنه
میگن طفلی ناخوشه
حالا هی آب می پاشم
تو حیاط تو باغچه مون
نه که جن پرون باشم
آخه شبها وقت دارم
حالا یک روز دیگه ست
یک شروع و وقتِ خوب
دل ضعفه باز سر صبح
جیک جیکه تا به غروب
یکی فوت کنه منو
واسم آیه بخونه
نه که من خرافیم
آخه شانسه بشمارم ؟ ! ! ۲

وسط تابستون
ا ـ راغب

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

قصه ی نبرد

دل تو مال منه
اما من جا ندارم
وقت گذشت از سر ما
به یه بهتر میسپارم
حالا یه چند سال دیگه
میگذری از این خیال
شاید موندگار باشه
اما بیخی ضدِ حال
واسه تو یه تجربه ست
یه هوسبازی و بس
واسه من خطر داره
تهِ کوچَت بن بست
حالا هِی عشوه بیا
سر و دُم تکون بده
یه دام تازه بذار
سر باغچه جون بده
شایدم کار منه
کسی که عاشق کرد
یا یه آبِ نو برات
تنتو قایق کرد
شایدم کار دله
تازه تو شروع شدی
خطی نو از زندگی
بگذرون به سادگی
قصه ی ما من و تو
قصه ی گنجیشکک و
گربه ی ناز دو رو
تهِ قصه روبه رو
یا که بال و پر بگیر
یا دیگه می خورمت
میدونم که پاکی و
به خدا میسپُرمت .

گربه هیچوقت نیومد
توی اون باغ نزار
وقتِ جیک جیک چشم می بست
سر به زیر و دل خمار
چند باره این حرفا رو
کم و کم تکرار می کرد
یا که درویشی و خواب
یا که مردی و نبرد ( ۲ )

وسط تابستون
ا ـ راغب

۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبه

رویای محال

اگه دلم سیاه بشه
دوباره آبیت می کنم
فانوسک خیال من
باز چل چراغیت می کنم
اگه صدا صدام کنی
سیاهی از یادم میره
سفیدی آفتابی میشه
تباهی از نگام سیره
دیگه برام سقف خیال
میشه قدِ هفت آسمون
ستاره ها چیده میشن
از روی بومِ خونمون
ترانه تن تن می زنه
زبونا بوم بوم می خونن
ستاره چشمک می ریزه
دلا گُرُپی می میرن
می میرن از دست هوات
از شوخیا و خنده هات
شونه تکون دادنی و
هول هولکی رقصِ پاهات
خدا فقط صدات کنه
دلم که گیرِ رفتنه
طراوتِ تنُ بگیر
بسپر که وقتِ گفتنه
گفتنِ اینکه عاشقم
حالا یه کم زور زورکی
نگا نکن مستِ تواَم
این عشوه هامم الکی
رسیده وقت معجزه
کلوم آخرُ بگم
دیگه هلاکِت نمیشم
بازم بگو که بی رگم
ستاره ها تموم میشن
دلا می پوسن از خیال
یه حرف راست تو زندگی
در پیِ رویای محال
لنگرود

در خلوت من


ببار ای چشمم از حسرت دوباره
به باغ و کوچه های بی ستاره
ببار ای روح افشان از تهاجم
که بازم ببر زخمی بی دیاره
ببار و قطره قطره همرهی کن
بر این جسم پُر از رنج و شراره
ببار آسون نمیشه زندگی کرد
که وحشت توی رویا بی شماره
به خاک خفته با خون تو عاشق
دیگه حرمت نداره این شقایق
به زندون سکوت و سادگیمون
ترنم مثلِ هذیونِ دقایق
ستایش می کنیم اون رفته ها رو
که فردا اسمی از اونا بمونه
به جونِ هر چی سالارِ شهیده
همه مُردیم و موندیم بی بهونه
ببار ای چشمم از غربت دوباره
که موندن مرگه و خوندن شعاره
ببار و قطره قطره همرهی کن
که بازم ببر زخمی بی دیاره .
۱ فروردین ۸۵ لنگرود

انتها

مث رودی بی زمین
آبی رویا منم
برکه ی سرد صفا
ماهی دریا منم
مث رود شیرین و
شور همچون دریا
کودکان دل من
یخ زدن تو سرما
یه حکایت غریب
سرزمین سادگی
یه کلوم حرف حساب
ته درد و هرزگی
کاش غم می بود
توی دل جای هوا
صورتی کم می بود
یک قدم تا به خدا
کاش می دانستی
همرهی بی غم نیست
همدلی کار شما
وقت ما این کم نیست
کاش این کاش نبود
این زمین جاش نبود
سادگی جای دگر
همدلی جای سحر
در پی ثانیه ها
تک به تک سوت شدیم
راوی زانیه ها
شک به شک فوت شدیم
سطح بی رنگ نبود
عمق جانسوز نبود
شعله ی لرزانی
راوی روز نبود
بی خودی سوخته ایم
یک هوا دوخته ایم
ترس را جای خدا
سنگ را جای شما
عشق وهم آور بود
دوست برگی لرزان
در هیاهوی زمان
بر درختی افتان
کار دل سنگ زدن
پرسه ها بیدارند
نعره ها بی تاثیر
روزها بی عارند .
شاید امشب بروم
شایدم روز دگر
هیچ تصویری نیست
غیر تن خون جگر .
رودسر

زادن

ترا چه می شود بگو ز پرسه های جستجو
ترانه ای چنین حزین سروده ای تو رو به رو
کنار هر قیامتی به قامتی چه حاجتی
ستانده ای سرای ما سکوت مبتلای ما
اگر که زین سبکسران تو بگسلی قیام خود
تو را رها نمی کنم بمانی آرزوی ما
بگو کجا رها شود جدا شود فنا شود
رها شود ز خاطرم بار دل این سبوی ما
ستاره را ستاره را تو برکشان به خواب من
نهایتی به غایتی کجای شب به حاجتی
من این جرس نگون ترم ز خار و خس به خون ترم
لبان شب بدر ز هم فسون ترم برون ترم
به دون ترا چه حاجت است ز من ترا حکایت است
صدا بزن مرا بخوان وجود تو ز رایت است
کنون نه فصل معجزه نه وقت دل سپردگی
به روزگار کهنگی دیگه نه حرف نه صحبتی

رسم ستاره


کلام یاد را مکن نگاره می کنی فزون
در این دوار ملتهب شکست انتظار ما
سرای حزن نی کزین زمین ز خاک بر شوی
برون شوی و خون شوی گذشت رسم کار ما
ستاره را شراره را تو خط به خط به شب سپار
که نور نور نور ما گسست شام تار ما
خدا خدا خدای من جلوس می کند زمان
چه خوش چه خوش نه انتها شود مها قرار ما
تو رسم کرده ای چنین تبلوری به نام خود
مژده رسید گل فشان رسیده نوبهار ما
صحن مطهر امام هشتم ( ع )

دريا

وقت غروب
دریا بگو
این همهمه سیری پذیر
در روز باران دلپذیر
شورت بود گفت نذیر
انبوه سبز
بر دوش تو
صد رود نوشانوش تو
اوج و فرو
شب پیش رو
آرامش و آغوش تو
هر روز هست و همچنان
در شب چنان آوازه خوان
ذکری به لب نعره کنان
موجت به هر سو در فغان
کین رسم مردی است ناجهان
خشم است خشم کوتهان
دریا به آزادی چنان
شهره است گردت ناجهان
این حصرکرد من ز چیست ؟
آدم حریصان زمان
ای فانی هر دم ناگهان
این است رسم کوتهان
بر گرد من خنجر زنید
ای شب بدستان گران ؟
ای کودکان ای کودکان
بازیچه های آنچنان
فقری است فقر ابلهان
از سر جنون و ته چنان
فقر شعور و دل که هان
فقر غرور و فقر نان
تا آخر و آخر زمان .
این سرزمین سبز را
این آبی بی مرز را
یک آسمان خاکستری
صد رود درد بی دری
آلوده فقر جان خری
تنگ غروب است آسمان
دریا بیاسای همچنان
باید که فریاد آوری
در هر دم از دست کمان .
ای موج غم بالا بگیر
بگذار ببارد این دلم
بگذار که در هفت آسمان
فهمند من بی محملم
ای شب ببار بر من بتاب
تا من نبینم این زمان
این کوتهان این فقر جان
این زمهریر آسمان .
دریا بیازرده دلش
دریا دلت بالا بگیر
از ریگ و از باران گریز
تا عمق آبی جان بریز
بی شک بود آهنگ او
بی شک بود آن رنگ او
زیبایی همچون خالقت
یکتایی حمد قاهرت
این سرزمین معجز نما
هر کم به سویش رهنما
راغب سرت بالا بگیر
او خود بود آن را پناه
شب شد ز دریا بانگ نیست
آرام شد این همهمه
آواز غوک آوای بط
بس است رسم خط و مط .

وقت غروب و شامگاه
جمعه ۸/۲/۸۵ روبری دریا

گيم اور

این همه سال کلافه
هستی هم از دم یه لافه
میگذرم مات و پیاده
تکصدامون بند نافه
حیف از سال بهاری
انتظار و چشم به راهی
حیف من حیف زمستون
سال نو بی باد و بارون
غربت و حسرت بهونه است
همه از زخم زمونه است
میگی نه فکر کن که مردی
همه عشقت توی خونه است .
این همه سال کلافه
سوختن تیپ و قیافه
این همه رسم مروت
تو عمل خشم و شقاوت
تکصدامون زوزه می کرد
خودش رفوزه می کرد
ته قصه سوسه می کرد
این منم یه مرد شبگرد
این تویی یه رسم کهنه
پر غبار و پرت صحنه
تو جهنم گناهی
بگو خوابم بگو وهمه
تازگی خدا نداری
پول پشت سر می ذاری
نهیلیست ارواح عمت
گیم اور شدی ذکاوت
ته دردی ته خشمی
به خدای پول که پشمی
صدا کن نگاه کن آخه
بسه زخمی روی زخمی
به خدا خدا همینجاست
رو سر این آدمکهاست
به خدا زندگی وهمه
زندگی تو دل ابراست ۲

آخرای سال ۸۴

کنون جنون

زمزمه را نهایتی فریاد را به غایتی
صدا بزن مرا بخوان به نو شدن چه حاجتی
کلام می کنی فسون صدا صدا به لج خون
تنم ز شب برون شده کنون جنون کنون جنون
تنم ز بس ترا ندید زمین شده غمین شده
شبم زمین رهم چنین دلم به حد حزین شده
سنگینتر از گناه من دوباره آبی آبیم
تا به نظر سراغ توست برتابیم برتابیم
این نغمه از ظهور کیست خاکستر صدباره ام
وین شعر کم شعور کیست آرامش ستاره ام
دل جنس ابر روح همچو شن
ای حجم صبر باران بگیر جانم بگن جانم بگن
تکثیر را سودای تو بر وحدت انجم نشاند
یک ذره در صد کهکشان با تو نوای گم بخواند
سرداده ی نومید کیست این سو نگر نادیدنی است
آن سوی سوی بی دلان بارش دگر ناچیدنی است
غمگین مخوان جسم تهی او را شمرده وانگهی
در خلوت صدپاره ها نور است نور همرهی
ای که زلال و صافی ات هر مرده را مجنون کند
راغب ز بس دیگر شده موجت دلش پر خون کند

۲ اردی بهشت ۸۵ شهر سبزم

چون چشمه ساران

در روز باران
خنده شکفته
صدای وحشی
دیگر نهفته
پیدا و پنهان
لبان عطشان
بوسه به جا بود
هر آن و هر آن
ای کبریائی
سطور ایمان
ز ما مرنج و
دمی ز بر خوان
آن شعر طوفان
که قلب ما بود
از ما رمید و
دمی نیاسود
دلت که دریاست
ای سبز رحمان
غنچه به سویت
لبش بخندان
کلام آخر
کلام مرگ است
گر با تو باشم
چه سهل و آسان .
اما تو آئی
دلم به راته
چشمم به دریا
ابری نگاته
در روز باران
صدای غرش
با دستی نمناک
بر تن نوازش ۲
ای غم زدایم
سفیر رحمان
کنون جنون است
صدای ایمان
تنی بلرزان
دمی بسوزان
که گر گرفتم
ز هرم باران
منی که جنس
آتش خشمم
خاکسترم کن
بی تاب مرگم
این سقف نیلی
به رنگ ما شد
خاکستری شد
تا جای پا شد
جا پای باران
قطره به قطره
جا پای ایمان
ذره به ذره
دلت نلرزان
از وحشت آن
کینه ی هر آن
خدا بزرگه
خدا امیده
خدا پناته
تا به سپیده
سپیده ی وصل
به رنگ آبی
خدا تنش کرد
چه رنگ نابی ۲
ترم ز باران
خیسم ز حالت
نمناک بویت
لبریز باران . . . (۲)

من همونم

من همونم که چشاتو
واسه گریه نمی خواستم
حرفی که بغض دلم بود
رک زده میگه که راستم
تو حریم سرد موندن
تو رو عاشقونه باختم
من همونم که صداتو
پر هق هق نمی ذاشتم
شب آخر هراسٌ
توی بچگیم گذاشتم
تن حسرت یه دنیا
توی خاک تو نکاشتم
من یه جرعه از زمستون
تویی زخمی تویی داغون
من بده شرم تو بازی
من تگرگ تو گل نازی ۲
من شکوتٌ که ندیدم
کور بودم فقط شنیدم
که چقدر هلاک یاری
یاری که هیچوقت نداری
من صداتُ نشنیدم
نم اشکاتو ندیدم
تو حریم سرد موندن
آخرین غنچه که چیدم . (۲)

مرغ خسته

زنده باد هر نفس دریایت
بر و بوم تا ابد شیدایت

مرغ خسته خوش نشسته
دل به موجا که نبسته
توی بی مرگی دریا
دل به ناتمومی بسته
( اون نشسته تا نگاهش بشمره زیبائی ها رو )
مرغ خسته پر گشود و
افق روشنُ سیر کرد
زیر گرمای پر از مهر
دلشُ صحرای خیر کرد
( اون پرید و از نسیم هم نشنید تنهائیا رو )
صخره یک دم زیر آفتاب
یه نفس گم میشه تو آب
اون یه سنگه دست و پا بسته به زنجیر
سرنوشتش هم همینه که بگه آهای نکن گیر
گیر شک و خشم کهنه
که پوسونده دل سرخُ
اون سیاه شد و هنوزم از تو یادش
نتکونده دل سرخُ
کفای سفید و جلبک رو تن سنگ سیاه
تکه چوبای شکسته اینه موندن توی راه
مرغ دریائی زیاده برق زنون تو دل دریا
چشاتو واکنی هر سو یه چراغه تو شب ما
صدای موجا یه دنیاست
که همینجور پر شوره
صدای دلا رُ بشنو که دو روزه
سوت و کوره
مرغه پاهاش به تکونه
توی موج بی سکون
همه جا چشاش به راهِ
دو سه ماهی جوون
آخه دیشب یه هوار
مهمون اومد از آسمون
حالا دریا گِل به دامن
مرغه شاکیه چرا من ؟
ایرا هر کدوم یه رنگند
یه طلسمه تو جیباشون
که اگه زیاد سیاه شن
رعد و برقیه چشاشون
تا سر فردا دوباره
ابرای سفید زیاد شن
گوشه ای با آبی ناب
شاهد لطف خدا شن
ابرا هر روز و هنوزم
به نسیم و باد می رقصن
همه یک رنگ و خدایی
هر جایی با خیر می چرخن .
مرغ آبها چه هراسون
روی سنگچینا می چرخن
آخه ابرای سیاهی
بی پناهی نمی فهمن
قطره قطره اشک دریا
داره از بالا می باره
سر یه ماهی کوچیک
بین مرغا جر و بحثه
دیگه از پیش ما رفتن
اینجا بودن اند ترسه .
دیگه موقع شکفتن
تو گل سیاه ابره
خیس شدش صفحه ی کاغذ
ته این ترانه قهره .

۵/۸/۸۵
ساحل تنکابن

پرسش

از این تسلسل ناهمگون
از این تواتر خشم
از این تکثر منگ
از این شیطان افتان
از این ترس عریان
از آبی منجمد
از این ترس بخت آور
از این ننگ همه گیر
از این طاعون تنهائی
از این تکرار بی فرجام
از این لبخند رسوائی
از این سر در گریبانها
از عاشق پیشگان درد
از آن کابوس ساعتها
از آن رنگی ترین فریاد
از آن زنهار نازک پوش
ز تو می پرسم آخر
روح بی پایان
صدائی نیست فریادی
مگر مردند ماتمها
مگر کشتند ساغر را
مگر این زنگی موجود
ستانده خشم پیکر را
رهانده جان دیگر را
غروری نیست من شادم
ز دیگرباره آزادم
ز تو از سایه ات پرسم
مرا مانده است فریادم
کنارت با همه سبزم
نگاهت دوست می دارم
تو صهبای همه امید
مرا نوری است تا جاوید
دلت گرم از غرورت باد
نگاهت باد تا آباد
صدایت شرم ساعت کش
همه رامش سراسر شاد .

۱۲/تیر/۸۵

تبرا

آمدی با پر و بال ثریا
جوانانه چو خط و خال حورا
در این ذره روا زان ژرف کاوان
سرای شهنوا ضوء صبوران
طریق سالکان ظهر عقولان
غریو فربهان قصر کفوران
به گرد خاک ما لمس مرادی
نوای وادی و هر یادبادی
اجل در سر طریق غیر بنواخت
ایا آن که به هر نادی منادی
ا . راغب
۱ فروردین ۸۴ لنگرود

چون شمع چکیدیم به ماتم به تمام دیدیم به سر سوخته ی خویش خرام
گر موعظه و معجزه وصلی به میان داشت ما نیز بریدیم و شنیدیم به شام


بی ديار

ای ابر
که نظّاره ای
همه سو به تماشا
بنمای تو باران
که وامانده ام اینجا
ای ابر سیه فام
که را تو پناهی ؟
بنمای تو باران
چه تو را خوانده ام اینجا .

بارون
بارون ببار
صدای تو دلنشینه
بارون
آروم ببار
جای بوسه ات رو زمینه
خنکات عطر بهاره
دونه دونه ات بی قراره
سوز من پایون نداره
التیامت بهترینه
بارون
شیون باد
توی گوشم باز می پیچه
تو ببار
ای روح ایثار
بی نهایت و دیرینه
من زمینی
خشک و محزون
بی قرار بوی بارون
ای که تو لبخند هستی
به وجود بی قرینی
بارون بارون
ای صبور و بی غرور ۲

اونکه هميشه هست

یکی بود یکی نبود
یه کلاغ خسته بود
تو دلش نفرت و درد
پر و بالش بسته بود
یکی بود هفت تا نبود
هفت کلاغ خسته بود
دلشون پر از خیال
بالاشون شکسته بود
یکی بود که مایه داشت
یکی بود پر از کلک
هفت تا ساده لوح پیر
جیباشون پر از کپک
یکی بود که زندگی
کام و نام و حالش بود
هفت تا بود بی سرنوشت
نه جهنم نه بهشت
یکی ننگ و نام دل
تو گذرگاه بهشت
هفت تا تن داده به خاک
سرکار و شر و زشت
یکی قهرمان دل
توی خواب قصه ها
هفت تا ابلیس سکون
روی مرز غصه ها
یکی بود دونه می کاشت
تو گذرگاه سکون
هفت تا دلداده ی مست
به همیشه ی قرون
یه میلیون یا میلیارد
به حساب که نمی یان
توی شهر کاغذا
نه نوایی نمی خوان
یکی هست از قدیما
دل من گیر هواش
سرتو بالا بگیر
اوناهاشش اوناهاش
ای خدای آسمون
ای خدای هممون
تو که گفتی ما ولیم
هممون مسافریم
اما این شهر کبود
نه دلش تنگ توئه
نه سرش رنگ توئه
پس چرا جنگ توئه ؟
چرا آدمای گم
میگن از خدا می یایم
براتون خوبی می خوایم
با اسب چوبی می یایم ؟؟!
بگذریم بیخ شبا
یه نگاهی آشناست
که دلش تنگ ماهاست
اون که بی مرگی ماست
اون یکی بود
اون یکی هست
تا همیشه انتها
آره هست و هست و هست
یکی بود یکی نبود
یه کلاغ نشسته بود
یهو اون پر زد و رفت
آخه از ما خسته بود
قصه ی غربت ما
پر و بال بسته بود
حالا چه فرق می کنه
سالم یا شکسته بود
راستی چه صدائی بسته بود ؟

پائيز سمفونی رنگها

فصل شروع خاطره
فصل تموم این دلم
فصل سکوت اسم تو
مسافرم مسافرم
برگ بدون انتظار
به رنگ سبز عادت نداشت
هزارون رنگ آتیشی
توی دلش شادی می کاشت
رها شد از بود و نبود
رگبرگ نقش زندگی
دیگه پر از معجزه بود
یه وسوسه بگی نگی
جدا شد از درخت تن
به آب پاکی سرسپرد
تن از لطافت هوا
به آبی خدائی برد ۲
خزون پایون انتظار
مستن دلا هزار هزار
بارون شر شر قرار
سر به سر دلم نذار (۲)
فصل تولد صدا
فصل شروع قصه ها
فصل نگاه سبز تو
رنگ تولد خدا
ساعت به ساعت تر شدن
از بارون چشای ابر
خش خش برگا رو تن
آسفالت خیس رنگ صبر
جنس تو از ترانه نیست
از اون شبای بی کرون
که طی میشه به سادگی
توی هزار رنگ خزون
جنس من از ابر سیاه
تو این دو روزه ی تباه
آذر قلبتُ می خوام
واسه گلای چشم براه ۲
خزون پایون انتظار
مستن دلا هزار هزار
بارون شر شر قرار
سر به سر دلم نذار (۲)

مرگ بلورين

من زندگی را سوختم
رنگ شقاوت دوختم
با یاد تو افروختم
من سوختم بر دوختم
رنج تو و زنجیر را .

بوی خاک
عطر شکفتن
طعم نام ناب بودم
بوی خاک
ترس یه قطره
چک چک جام وجودم
هوس باد هراسون
توی حس تن برگی
آخه ابرا تو سیاهی
شاهدند به برگ مرگی
بوی خاک
شبان غمناک
پاگذاری به سیاهی
بوی خاک
صدای فریاد
شرم و دستای تباهی
نم نم بارون و ابرا
یه تنافر به تغافل
به بلندی درختی
می شکفه شک به تهاجم
سردی تیشه بارون
به تن سرد اقاقی
با بلورین قطره های
ابر مسلول فراقی
نه چراغی نه سراغی
رد پای محو بر خاک
توی ذهن کوچه باغی
روی رویای یه زاغی .
من همون شبگرد مجنون
توی خاک قصه هامون
با ردای تشنه ی خون
روی مرز قصه هامون
بازم هیچ جا رو ندیدن
بازم شب رو سایه دیدن
بازم اشکا رو چشیدن
شک رو بی نگاره چیدن . ۲
به قرار هرم آفتاب
به شرار تشنه ی خواب
نفس سنگین مهتاب
من تن خسته رو برتاب
من دل رسته رو دریاب (۲)

نيم شبای برفی

تا سحر سوختن شمع رو
توی آینه باز می بینم
گل شب بوی حیاط رو
توی تاریکی می چینم
چه شبا که تو کتابا
پی اسم تو می گشتم
زیر اسمت با یه تردید
خط تیره ای می ذاشتم
اگه شهر بی ستاره
با سحر کاری نداره
تو بدون که ابر رویا
توی تاریکی می باره
من یه شهر بی ستاره
تو سروش روز دوباره
گل مریم گل آفتاب
من دل خسته رو دریاب
توی این شهر شتابون
که نگاه ها شده زندون
من بی هدف پریشون
پرسه تو همهمه و خون
واسه ی نگاه بارون
تو بیشه جایی نمونده
تن این اطلسی ها رو
هوس بارون پوشونده
تا به کی حسرت بارون
تابه کی نگاه و زندون
توی هر کوچه ی ویرون
آدمکهایی هراسون
من یه شهر بی ستاره
تو سروش روز دوباره
گل مریم گل آفتاب
من دل خسته رو دریاب
یه مترسک تو غبارا
مزرعه بدون گندم
توی قاب خالی دل
یه سیب آبی شده گم
یه ترانه پر نفرین
باغچه پر ز سنگ و فولاد
یه افق رو به تباهی
ترس و افیون چشم به راهی
تک و تنها زیر بارون
تو عمارت یا که میدون
با طلسم مبهم وهم
صورتک از همه پنهون
من یه شهر بی ستاره
تو سروش روز دوباره
گل مریم گل آفتاب
من دل خسته رو دریاب
پای تردید و رهایی
توی عصر ناکجایی
میشه با وسوسه کم شد
زنگ ناقوس جدایی
تو برام شور ترانه
تو واسم یه کهکشونی
وفتی قد همه عالم
توی تنهائیم می مونی
حالا شهر بی ستاره
با سحر کاری نداره
وقتی می تونه تو رویا
گل مریمی بکاره
من یه شهر بی ستاره
تو سروش روز دوباره
گل مریم گل آفتاب
من دل خسته رو دریاب

خاک من

ای وطن
میراث خورشید
سرفراز و نور و امید
ای وطن
با تو قرینم
گرچه دورم
سرزمینم .
آگه از دنیا نبودم
گر چه روزم روز غم بود
باید از هم می گسستیم
تا فراسو شور کم بود
ای هماره سوز و سازم
از خیالت در فرازم
بودنت را چون ننازم
در نبودت جان ببازم
من به خوناب رهایی
تو شکیب و بی نیائی
سوز من ساز ره من
من که باشم از جدائی
رای تو بال و پر من
عشق تو اندر سر من
رفتم اما هان قلندر
پیر و مرشد یار و یاور
تو نیازم تو نمازم
از فراقت جان ببازم
بی هراس از مرگ خورشید
مرگ شب را می گدازم ۲
ای وطن
ای کبریائی
حاصل شور خدائی
ای وطن
با لاله هایت
بی قرار از بی صدائی
این سکوتم نی دمادم
خشم و فریاد پای رادم
مرگ شب را می سرایم
شک به هر عصیان شادم
من به نفرت رهسپارم
جانفرازی را چه کارم ؟
کشته شرمم این شبانه
بی قرارم بی قرارم
کو دیارم ؟ کو دیارم ؟
ای وطن
میراث خورشید
سرفراز و نور و امید
ای وطن
با تو قرینم
گر چه دورم سرزمینم . . .

زهر تو

ای سکوت تلخ کوچه
بشنو این فریاد دردم
ساکتم خاموش و تنها
در خودم آواز سردم
من به تنهائی کابوس
من به رسوائی لبخند
کودکی بیگانه از خویش
در هجوم باد صد بند
دورها را می شمردم
من دلم را می سپردم
با خیالت با تو ای یار
می فسردم می فسردم
ره به ناآغاز دارد
آنکه قلبم را گرفته
آنکه این از خود رها را
ریشه اش جانش گرفته
من به تو مصلوبم ای دوست
من دلم آئینه وار است
من سراپا غرق کابوس
تکدرختم غصه دار است (۲)
می روم تا نشنوم
آغاز و انجام گناهت
می روم تا نگذرم
از سوی تو آن کوچه راهت
می روم تا سر کشم
صهبای افسون نگاهت
من سپردم بر خدا
آن عشوه ها و روی ماهت
بر خودی و در خودی تو
در هزاران سوی افسوس
در گریز از شهر نیرنگ
بی خودی تنگ
سنگ بر سنگ
لاله های مرده در باد
بی خودی ها مانده در یاد
شهر افسانه تلاطم
در خم شب انتها گم
تو مرا پایان گرفتی
رو به قصه جان گرفتی
هرزه حرف و فکر مفتی
یاد من آخه می افتی ؟ ۲
۴ امرداد ۱۳۸۴ شمسی
سنندج ا . راغب

طعنه

شب از حضور تو
تهی
مرا جنون ماندگار
سرا به پای خشم و کین
ستون بکرده بی قرار
تهی ز ماندگاریم
جنون سرشکن کجاست ؟
طعنه مزن
شب ساکت است
چه جای خانه و دیار
تبدل سخاوتی
چنین عبوس و رهکنار
مرا فرار تن کجاست ؟
مرا به خاطر بسپار .
شب از حضور تو
تهی
مرا شرار انکسار
دو چشم قلابی و تب
یه زین و اسب بی سوار
تنافر سعادتی
چنین گریز پامدار
مرا به شهر خود ببر
طناب فاجعه کجاست ؟
شب از حضور تو
تهی
سکوت قلابی و شک
ترنم ثانیه ها .
ساعات اول بامداد سال ۸۳
لنگرود

خالی بندی

این روزا حرف واسه خالی بندی
زبون اسباب حرف مفت
این روزا دل پر کلک
بپا طرف چی گفت ؟
با یه نگاه و یه سلام زورکی
چراغ سبزه
زبون بچرخون مغزشو بترکون
که می ارزه :
تو اولین عشق منی
اُه عزیزم
مرگ تو طلا زیر پاهات می ریزم
تو اولین کسی هستی
که بش می گم « دوست دارم »
یالا بگو آهان بگو
تو رو دارم تو رو دارم
بیبی لُو یو
یالا موو یو آن اباوت می
کریزی روو یو
اسکروو یو انلی فُر می (۲)
توی رگا چاخانه با حرفای چرت
تو رُ خدا خفه دیگه کم زرت و پرت
عشق یعنی پول ده تا سنا یه جکوزی
واسه سر کیسه کردنا کیسه دوزی
عشق یعنی تو یعنی تنت بی اضافات
زیر گلای پیرهنت لای پاهات
حرف راستُ کی دیده ؟
نه کی شنیده ؟
گور باباش مست کرده
تو گل تپیده
این روزا حرف واسه خالی بندی
زبون اسباب حرف مفت
این روزا دل پر کلک
بپا طرف چی گفت ؟ (۲)

غزل (۱)

راه من از این کعبه بدان خاک رسیده است
حیف و دو صد افسوس که از غیر بریده است
با غیر نشستیم و گسستیم به هر بند
نازی که ز تو بوسه ی آ زرم شنیده است
ما خفته ی هر چند نگاری بشکستیم
ای خالق پندار نظارت نخمیده است
با الفت جان عاقبت اندیش سخائیم
برگیم که از صحن و سرایت نرمیده است
خیزیم و سرآئیم که این گنبد مقصود
نقطه است ولی گوشه ی آن پاک جریده است
امید ز تو لطف ز تو هر چه بر آئی
بر تارک دل پای نهی نور دو دیده است
در ذیل همه روسیهان نامه ی راغب
خوش باد که سلطان کرم در طلبیده است

شاخه ی اميد زندگی

دل من چه بی قرار
میشه از اسم بهار
که تموم زندگیم
می گیره رنگ و نگار
دم صبح اطلسی
پای غنچه های گل
تاک پیر خونگی
زده آتیش به دهل
گنجیشکا می خونن و
دل ترانه آب میشه
یه نسیم موندگار
دم سفره خواب میشه
شاخه ی جوون رُز
قرمزش رنگ دلت
صورتی آب و گلت
زرد اون موی سرت ۲
تو امید زندگیم
مثِ سروه قامتت
مث نور پاک ماه
دامن نجابتت
کاج سبز باغچمون
مث من چه بی قرار
شاخه ی امید من
سبزی بهار به بهار
زندگی رنگ توئه
رنگ ناب انتظار
مث این پرستوها
تو هوا هزار هزار
تن کوه سبز و دلم
سبزه از خیال تو
چلچله نوای تو
باز شده هوای تو
خورشید از اون دورا باز
نور میده به هر چی هست
مث تو مهر تنش
میپاشه نور به نفس (۲)
سلام دوستای گلم از این که دل نوشته های منو می خونید به خودم می بالم از سال ۷۷ سرایش شعر رو به صورت جدی شروع کردم در سنندج اولا زیر نظر استاد شاهرخ اورامی البته یه چند ماهی با شعر عروضی و قالبهای اون از سال ۷۹ نثر مسجع هم به کارام اضافه شد از ۸۱ ترانه که کارهای پائیز ۷۹ تا پائیز ۸۱ شد کتابی به اسم یادداشتهای فراموشی که در تیراژ۳۰۰۰ نسخه به بهار سال ۸۲ انتشار پیدا کرد از اون سال هنوز و همچنان ترانه هایی دارم با قالبهایی جدید که خودشون یک مجموعه به نام پرنیان رو تشکیل دادن یه دفتر هم دارم با نام ( به خدای ٬خود می اندیشم ) که پلی فونی افکار و مقداری قصیده و غزله . ترانه ی بالایی رو تابستون پارسال به همراه چهار ترانه ی دیگه تو یه شب برای علی مهدوی ( آهنگساز و خواننده) سرودم که عناوینو خودش بهم گفته بود که همه با ایراد محتوائی مجوز نگرفتند مثل نه تا شعر دیگم که همون تابستون از جمله شعر مادر همگی با ایراد محتوائی پر خط قرمز شدند که آهنگساز کارا دوست عزیزم مجید مصطفائی بود الانم باز یکی دو تاشعر دیگه دارم تو مرحله ی مجوز توسط بهزاد (خواننده و آهنگساز) این شعرا رو هر روز یکی آپ می کنم خدائیش یکی ایراد محتوائی از توشون در بیاره خیلی طولانی شد سرتون رو درد آوردم اما به شما دل گله هامو نگم به کی بگم دوباره ممنون (تمام مطالبی که من تو این بلاگ میارم از خودمه و من ناقل مطالب دیگران نیستم اونقد خودم نانوشته دارم که ....... ) هماره شاد و بهروز

کوير

مث اون کویر دورم
توی صحراهای کور
همدم درخت پیری
خشک و زرد مث کویری
با یه تپه ریگ نرم
که میره دونه به دونه
با دست باد دیوونه
میشه شونه میشه شونه
تن داغ و تب زده ام
توی این صحرا
رنگ ناب یه سرابه
واسه ی تشنه ی تنها
که مسافر شده اینجا
چند بته خاره
لبش تیز
نه یه گلبرگ طراوت
که بشه به جونش راحت
تک مسافر ضیافت
تو دلم یه چیکه آب نیست
که کنم ارزونی اون
آخه اینجا کم میان
مهمونای دشت خدامون .
ابر و بارون بهارون
برف و کولاک زمستون
دوره و نادیده اینجا
اینجا تک خورشیدی داره
میباره نور و میباره
با شبای پر ستاره
دل آتیشی کی داره ؟
ماهه و کلی شراره
اینا تحفه ی دیاره
مث اون کویر دورم
توی صحراهای کور
ناخدای خوبی دارم
تک خدای نور نور (۲)

شبای خيال انگيز

شبای بی کرونه
مث چشات قشنگه
آرزوهای نازت
مث دلت یه رنگه
توی تبسم گل
توی نگاه بلبل
هزار تا دل به راته
مست یه نیم نگاته
من بی تو زندونی
فاصله های دورم
بی تو پریشون این
زمزمه های کورم
میاد اون شبائی که
دل من یکدله شه
شب پر از حوصله شه
قصه ای بی گله شه
تک ستاره ای برام
اما نه اونقده دور
دل تو نزدیکمه
پای برکه های نور ۲
تو از آسمونی و
هدیه ی دست خدا
عشق تو معجزه ی
قلب کور آدما
من که پابند زمین
توی شهر بی عبور
مث عابرای شب
پرسه های بی غرور
یه خیال نازنین
واسه ی این کمترین
تو یه امید قشنگ
روزگار رنگ به رنگ
این شبا با تو دلم
رنگ جادو می گیره
بیا نغمه ی بهار
تا زمستون بمیره (۲)

آغاز من

آخه صدام در نمی یاد
هوای خوندن ندارم
تو این شبای بی کسی
قرار موندن ندارم
آخه دلم یخ زده اینجا
کو نغمه های شاد غوغا ؟
کو سرسپردن تا هیاهو ؟
کو فرصت دوباره ی ما ؟
ای تو خدای آسمونا
سرده فضای سینه ی ما
کو رونق بی کینه ی ما ؟
کو سجده ی دیرینه ی ما ؟
من مانده ام بی تک خدائی
که آفریده هر صدائی
او مهر مطلق او سرانجام
آغاز من آواز هر کام (۲)
دیگه دلم نمی شکنه
با بانگ و آهنگ اذون
ای تو خدا بهم بگو
چرا دورم ازتون ؟
من بی تو زندونی شدم
توی فریب شهر سرد
رنگ و ریا توی دلا
عابدُ کرده دوره گرد
دیگه صدام در نمی یاد
هوای خوندن ندارم
تو این شبای بی کسی
قرار موندن ندارم . . .
سرده فضای آواز
سنگینه بغض آغاز
تو غربت دوباره
کو همصدای همراز ؟ (۲)

لحظه های بی تو

سر اون کوچه که اسمت
رو تن دیواراشه
دل من گیره هنوز
تو نخ شکل حرفاشه .
بعضی وقتا روبروت
تنگ دیوار زُل می زنم
شکل نازتُ مجسم می کنم
رو موهاش گل می زنم
رو موهاش گل می زنم
لحظه ها تلخی سرد این فراقُ
می چشند
تو چشام اشک می کشند
گونمو تر می کنند
طرح بهتر می کشند
میگن این غریب بی تو
که دوره هزارون فرسنگ
از شهر فریب و نیرنگ
عاقبت سربی خاکُ
به شهر دود و خروشت میفروشه
لباس هفت رنگ میپوشه
بی صدائی رُ می نوشه
بی هوائی رُ می نوشه .
لحظه هایی همه بی تو
پرسه هایی ز تب تو
شب و کوچه
یه چراغ بی فروغ
منِ من مات دروغ
که چرا توئی
پری قصه های من ؟
که چرا این همه دور
توی شهر سوت و کور
آره همنفس
صدام کن
آره همسفر
نگام کن
بسه دیگه انتظار
تو یه شک بی قرار
تن من مست بهار
من و دل با رخ یار
شبچراغ شب نگار ۲

ای نگارنده ی نيک

ای بی صداتر از مرگ
در لحظه ی ختامه
رایم روا مگردان
گو رو بدین میانه
ای شارع زعامت
در پایگاه مستی
غافل نمی توان بود
پنداریم که هستی
ای صانع سخاوت
ای شمع دیده ی جان
راغب ز دیده گم شد
زین واژگان پستی
بر آسمان قدم زد
در عرش شعله ور شد
برگی که جایگه شد
منقش ز نقش جانان
من رهفراز سردی
زین بی گذار مردی
جانا تو را ستایم
شائب ز بار دردی
من کاشف زخارف
با توشه ای ضیافت
تا حال چگونه باشد
در این مقال گردی
ای بی صداتر از مرگ
در لحظه ی ختامه
راغب چه سان ببیند
در ساحت زمانه .
دوستای گلم شعرایی که پائین می خونید ۵ تا شعریه که تو یه مرحله مجوز نگرفتند پر خط قرمز شدند با ایراد محتوائی چون از هر شعری ۳ نسخه پیششون می مونه این شائبه رو زیاد میکنه که نکنه مسئله شعر دزدیه که زیادم دور از ذهن نیست همون موقعا نه تا شعر دیگه هم برای مجوز داشتم که به همین سرنوشت دچار شدند حالا اگه فردا یکی به اسم خودش این ترانه ها رو اجرا کنه دست امثال من به هیچ جا بند نیست شعر که سهله زندگی طرفو میگیرن و میگن حالا بیا ثابت کن مال تو بوده ......
سرتون رو درد آوردم از اینکه میخونید و نظرای قشنگتون رو یادگار برام میذارید ممنون تا فرصت دیگه یا حق . ا . راغب

۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

مجرمانه


مشکوکم
به تن آینه هم مشکوکم
مشکوکم
اگه تو همسـر شب نباشی
مشکوکم
اگه تک ستاره ام تو پاشی
مشکوکم
به هراس قاصدک از بارون
التماس برگ زرد به ناودون
مشکوکم
به هر چی تنهائی می نویسی
اون بارونی که ازش تو خیسی
لبای شیرینِ عزیزی
صدای مخملی و هر چی تمیزی
مشکوکم

آخه من تی وی می بینم
آخه اونا جام میشینن
اهل نِت گردی و اخبار
انگاری که خون می چینن
منِ ساده اهل قصه
آی دروغا دیگه بسه
مگه من ازت چی خواستم
همه راهات که بن بسته
آخر زِر زدنِ شب
تو تمومِ التماساست
آخر مثنوی تب
تو تموم اون نگاهاست
اینفورمِیشن یه دروغه
یه دروغ ماست مالیزه
یه عقبگردی تاریک
شک به هر چی که عزیزه
ابزارش خوب و صمیمی
خاطره هاش که قدیمی
همه امیالش هوس بود
یه سر و طرح تو یه تیمی
تو یه تیم افتضاحی
یه تیم از خود سیاهی
چشامو بازم می بندم
اما نه تو اشتباهی
همه فیلتر شده دستات
پِیج ناته تموم حرفات
سِرورِ مغزم دِلِت شد
آشغالی به جون اشکات . ۲

مشکوکم
وقتی که هستی
مشکوکم
که زنده هستی
با دستای فیبر نوریت
خفه کردی عشق زوریت ( ۲ )

ا - راغب
همین دیشب

۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه

وقتشه . . .

ساعتا رو باز کنید
دلبر دمساز اومده
همونکه با ناز اومده
با حرف پرواز اومده
ساعتا رو ساز کنید
قصه ای آغاز کنید
که بی خزونه دل ما
بهونه همراز کنید
دلبر تکتاز اومده
همونکه با ساز اومده
تمپو جلو جاز اومده
باز اومده باز اومده
باز اومده بهت بگه
زرد و سفید دلتو
آبی بی قوارتو
قرمز ماست مالیزتو
سیاه راست تو کوزتو
بنداز و بشمر شبا رو
شبائی که خواب بودی
تو قصه کمیاب بودی
یادت میاد که یکی بود
هفت تا نبود
نفت تا نبود رفت تا نبود
حکایت درازی بود
قصه ی غصه سازی بود
سبزو بچسب
سبز تنو
سبز نوکای سوزنو
سبز شنو سبز دلای همگنو
سبز بهار سبزتو
یا اون صدای نبضتو
ساعتا رو باز کنید
دلبر طناز اومده
تو این دیار بی کسی
پرده ی آغاز اومده ۲

اسير من

این دفعه نوبت منه
بدجوری داغت می کنم
خوشی زده زیر دلم
از غصه آغت می کنم
چند سالیه گیر توام
اما گمونم بدونی
این همه احساس واسه تو
ارزش نداشت ای زندونی
دیگه جوابت نمیدم
اصلا دلم تنگ تو نیست
اما میخوام بهت بگم با یکی ام
که تو صفری اون همه بیست .
عشق یعنی زور تنهایی
هل میده این دل ولُ
میندازه توی چاله ای
که توش تویی و رسوایی
میگی خرابت نمیشم
چشات داره داد میزنه
انگاری عاشقم شدی
تو این سلول جات میزنه (۲)
لبات فقط فحش بلده
از چشات نفرت میباره
سرت پر از حماقته
بهم نگو از عادته
دروغ واست چه راحته
این دفعه نوبت منه
که تو خیال رهات کنم
توی کفم بذارمت
به حسرت مبتلات کنم
دیگه جوابت نمیدم
اصلا دلم تنگ تو نیست
غربت دنیا واسه تو
قلبم توی چال تو نیست
عشق یعنی زور تنهایی
بی خودی هر چی هر جایی
زاده ی ذهن سرمایی
خورشیدکم ته چاهی
گفتی که رامت نمیشم
حالا عذابت می کنم
آهای ز دنیا بی خیال
تو قصه خوابت می کنم (۲)

غزل (۲)

آن قمار ناب کو من باختم جان و دلم
کو دیارم راه کو نایافتم آب و گلم
زورقی بی سرپناه در بطن گرداب جنون
کو خدایم راه کو آن یک وجب سرمنزلم
حیرتا چون بنگرم در چند و چون اما اگر
کو نگارم یار کو در بحر غم بی محملم
سرسرای عاقبت در لج خون افتاده است
کو صدایم سار کو بی سوده سر من چون ولم
همدلان انجمن فارغ ز احوال منند
کو نیازم ناز کو تندیس تو بی شاکلم
بر ره سوگند می باید رود راغب ولی افسوس باز
کو قیامت کو به قامت بگسلد بر غیرتم این طاولم

خفن خاطرخواه

کثافتای قلبتو
جا نذاری روی چشام
بدجوری زندونی شدم
توی دو رنگی هوام .

چرا چروک نمی خوره
دل پر کینه ی تو
چرا ستون بی کسی
نمیشکنه سینه ی تو
چرا مغز مبارکت
نیست پر کرم جورواجور
چرا دستای گوهرت
نمیره زیر این ساطور
من با تو دوستم
ولی تو
فکر کارای بدبدی
تو با من قهری همیشه
اینا شده نمره ردی
خیال کردی ستاره ای
من شبی پر شراره ام
خیال نکن که وا میشه
فکر سیاهت از سرم (۲)
چرا نمیره اون تنت
زیر خارا و سنگ سخت
چرا تن بلورتو
نمیشکونه غسال و تخت
انگشتای ظریفتو
پیچ نمیده حرفای من
نگاه سرد و بستتو
کور نکنه شبای من ۲
من با تو دوستم
ولی تو
فکر کارای بدبدی
تو با من قهری همیشه
اینا شده نمره ردی
خیال کردی ستاره ای
من شبی پر شراره ام
خیال نکن که وا میشه
فکر سیاهت از سرم (۲)

از نو به نو

من آزادم
ولی محصور غمها
من آزادم ولی
یکه و تنها
من آزادم
میون قلعه های دیو ر ویا
من آزادم
میون پرسه های مرگ فردا
من و شب گریه و
عطر تن تو
من و دریای غمها
ساحل تو
مرا با خود ببر تا بی فراسو
مرا از خود مران ای سوز جادو
من آزادم
تو را ای بی هیاهو
به استغنای شبهایم گمارم .
من آزادم
به پاس خنده و درد
سرایم را به شبگیران سپارم .
من آزادم
که دیری کیش باشم
به هر جا سرکشم یار خویش باشم
نوای دیگران ساز خویش باشم
من آزادم
که دهشت را پذیرم
به رویت جام سرمستی بگیرم
به پای همدلان باری بمیرم .
به یاد آنچه زین نو آفریدی
محبت را تو زیبا چون ندیدی ؟


یادش به خیر پائیز و زمستون ۸۲ این اولین ترانه ی من در اهوازه به مهرماه اون سال
چقدر این ترانه ها رو با فریاد خوندم تو اون سکوت و تنهائی بی وحشت و بکر دیگه
اون روزا برگشتنی نیست . لحظه ها رو جاودانه کنیم با یه ترانه یک نوشته ی
از سر دل دل دل . ا . راغب هماره شاد و سرفراز

پنير دانمارکی

تنگ میشه و سنگ میشه
و جون می گیره
خون می گیره
جنگ میشه و لنگ میشه
می ریزه تو چشم سیاش یه آتیشی
کور میشه و شور میشه و رنگ میشه
زنگ میشه و گنگ میشه و بنگ میشه
شک نکن به بودنت
شک نکن به موندنت
ای دل بیمار
تار غمُ بشکون
حنجره ی شکُ بدر
پنجره ی امیدُ باز کن
یه جور دیگه نیگا کن
ببین داری پیر میشی سیر میشی
اسیر میشی خمیر تو این چرخ با حساب
کتابِ گیر میشی دیر میشی آخ دیر میشی .
هنو نیومده باس بری
فکر نکن دیر نمیشه دوست داشتن
یا تموم نمیشه خواستن
همیشه باختن و باختن بابا نه یه یادگاری نه صبر و قراری
همیشه رفتن و رفتن باز بگو فراریم فراری

شرجی ترين رويا

به پاس عشق و آئینه
فقط یک بوسه با من باش
فقط یک دم
فقط این کم
من بی قصه را دریاب
به دنیای سکوت من
فقط تکرار بی فرجام
فقط سودای بی انجام
فقط شرجی ترین رویا ۲
به نام کمترین فریاد
به نام همسرای درد
به یاد هر چه بیهوده است
صدا بوده است نفس بوده است .
اگر کهبار هر مرگم
اگر سرشار هر سایه
منم آن فرصت دیدن
در این رهوار بی مایه
اگر شکم ترا عصیان
اگر هستم چه درد آسان
مرا دریاب به نام تو
من بی قصه را دریاب .
به پاس عشق و آئینه
در این محشر تو ای نایاب
به کام رای بی جایم
در این فرصت مرا برتاب . . .

تیر ۸۳
فقط جای یه ترانه ی عجیب الخلقه خالیه
فقط صدای فریادی که هجاها رو می کشه ٬
فقط صدای روح کُشون من .

شرک مجسم

این شعر رو هدیه می کنم به همه ی عاشقان ایران
Naughty Child Roguish
Sanctimonious of Rubbish
Screw You Shit Hellish
حرفای داغمو ببین
به این ترانه شک بکن
تب زده ی خیالتم
فکرای ضدِ تک بکن
نه یه صدای آشنا
نه اون دلای بی گناه
سکوتِ ممتد و یه شک
سقف شبم چه بی پناه
یه اعتراض منزجر
یه همفرازِ منتظر
به باور اون خرقه پوش
اونکه نیومد بی روتوش
دستای داغمو بگیر
این نیمه جونُ بسوزون
بالا آوردم تو رو باز
خطّای برزخُ بخون 2
عُق بزن این تنهائی رو
نفس بکش که گندابه
دور و برِ شلوغیا
شروع صد تا مردابه
عذابه این جون کندنت
از تو به شب نمی رسم
از تو به تاریکی محض
از تو به تب نمی رسم
لعنت به اون خدائی که
به این سگهای گشنه
پاپتی های تشنه
نفرین کرد و مشکوکه
جون تو کوکِ کوکه
لعنت به تو کثافت
به زشتیت کردم عادت
لجن پوشِ قشنگم
حماقتی حماقت .
خفه شو گوش کن چی میگم
سگ توله ی زیادیا
کرمای مغزتو بریز
توی گلوی شادیا
توی نگاه اون خدا
که زُل زده به باقیا
تُف کن به روش
فضله ی موش
فکر کن و داد بزن تو روش
ای تو خدای کاغذی
خدای خشمِ خرقه پوش
دیگه من عابر نمیشم
تو کوچه های بی سروش
تو محضر خدائیم
که مهربونه میگذره
از کرده ام ناکرده ام
که برده ای نابنده ام
ای تو به شرک خود فنا
خود را خدا خوانده به جاه
شیطانِ بی دستار و عهد
کینت به دل بوده است و جهل
نفرت نگات شک تو چشات
دروغه از سر تا به پات
شرمنده باش تا به ممات
جهنم و آتیش فدات .
ای تو خدای مهربون
ای تکچراغ شبمون
بصیرتی تو کن عطا
به این سیاه و بی پناه
سر تا به پا غرق گناه
عطرت حیاتِ هر پگاه
آغاز مهر نور سپهر
کن یک نگاهم یک نگاه 2

به مانند افسانه ای آیندگان بر خواهند خواند قصه ی ناخوانده ی ما را .

برای وجودم

شک ندارم فرشته ای
روح بزرگِ آبرو
صداقتِ خیالی و
شهامت یه آرزو
شک ندارم که موندنی
صاحب اصل و خوندنی
ضیافت منو برس
ای خوب من ستودنی
نگاه نور به روح من
تو هستِ هست سرور من
منو ببخش معجزه کن
ای ناجی و غرور من
من من میشم تو با منی
نه گم میشم فرو میشم
اگه بری سرِ سوزنی .
قربون خند و گریه هات
فدای تو از سر تا پات
این قلب پُر ز عشق تو
همبند سرنوشت تو
نذار که من فرو برم
تو این بدی از رو برم
نذار یه شب خیال بشم
آرزوی محال بشم . ۲
به خدا باهات میام
نگو که طاقت نداری
منو ببر هر جا میری
تو اون دنیا یا نه پیری . ( ۲ )

ا. راغب

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

باز از گريه پرم

موجی از خواهش و نفرت
تو گلومه تو گلومه
که بپرسم مگه مردی
مگه تاریکی تمومه
نه نگاتو می شناسم
نه یه دلتنگ بهارم
یه عقب مونده توی شوق
لحظه ها رو می شمارم
اونکه با قلب پر مهر
یه سبد ترانه داره
دل همبازی ما رو
تا ته دنیا می یاره
این ته دنیاست که افسوس
شرم و هذیون تو گلوشه
که می میره بغض بارون
وقتی عشقو می فروشه
اون منم خسته ی خسته
دل به ناصوابی بسته
اون منم که تو گلومه
درد حرفای نشسته
دل تو تنگه برامون
برا جفت گیسوهامون
برا آواز دوباره
دل من آروم نداره
دل من آروم نداره
شک نکن من خود خشمم
که پوشوندم دل سردو
دل از غصه خرابو
دل گرم این عذابو .
از تو باز باید خوند
ای تو تکرار هوس
ای تو تنپوشه ی ظلم
بی صدا و بی جرس
بی صدا باید مرد
بی صدا باید کشت
من هزار بار مردم
بی صدا باید گفت
هنو صد ساله هوام
گرم تکرار تنه
گرم تنپوشه ظلم
گرم اصرار غمه
می دونی باز ناخوشم
ناخوش این بازیا
مرد ایمان و هراس
مرد عصیان مرد یاس
کاش خشمی می بود
خشمی از کوه بلند
تا مرا ذبح کند
یا تو را ای خرسند
ای سراسر اذکار
ذکری از مردن بگو
لعن کن نام مرا
خواهش و رفتن بگو
من که از حسرت پرم
حسرت پرواز یا
حسرت گلو دری
شرم و نفرین می خری ؟
ذبح شد جان عطش
من دلم می گندد
او یکی شیطان است
بر تنم می خندد
باز باید خوابید
دیگر از چشمی ندید
تازه تازه خورشید
می فروشد امید (۲)
ا . راغب ده و ربع چهارمین روز زمستون ۸۵

عشق تازه

تو تکرار همه آئینه دیدن
صدائی تا فراسوی رسیدن
دلت هر لحظه چون گرمای فرداست
برای من که تو دارم ته اینجاست
نگاهت با دلم سبز و خیالت
سراسر شرم و افسون تا ثریاست
همه سبزی یه وصف ساده باشد
« دلت گرم از غرورت باد » ای داد
نه آن آتش مرا دیوانه کرده
نه افسونی که می داری به هر یاد
به هر بار شرم را آئینگی کن
به دانستِ شبی فریاد فریاد
دوباره فکر آن آئینه باشم
که وادارد مرا اینگون بخوانم
همه بی قصه گی پرواز پرواز
رخت را باز می کن ای شهزاد شهزاد
دلم را تا ابد مجنون بدارم
که مجنون هم غمی چون من به سر داشت
خیال آخِرم فکری دگر داشت
که آیا من تواَم یا تو به سرداشت
به هر بار عشق نافرم جوری است
فروکش دل به هم زن نازنین یاد
دلم فکر غروری تازه باشد
کجا بودم چه ها گفتم بیخی بااا . . . !!
۵ بامداد ۱۳ دی

رِنگ تازه

ته این سادگی نو یه عالم ترانه دارم
تو سبد که جا نمیشه یه بغل شبانه دارم
دل بوسه رو خبر کن
که تا صبح بیدار بمونیم
عمو زنجیر باف شهرُ
تا ته دنیا برونیم
دل از غصه فراری
بگو چی تو چنته داری
همه صورتیتُ رو کن
کف زنون واسم چی داری
بگو که واست هنوزم
یه بغل ترانه دارم
ایول ای ترانه ی شاد
دست بزن تا کم نیارم
نشه کم از شادیامون
تو بخند ای گل نازم
دلی که تنگه نمیشه
خواب نباش بگو که بازم
بازم از غصه بخندیم
در به روی شب ببندیم
دری که نه وا نمیشه
بسته باشه تا همیشه
خاطرت هست خنده هامون
لب و لوچه ی دلامون
آویزونه تا قیامت
واسه درد خنده هامون
اِن و ضربِ در یه لبخند
ته هر بوسه یه کم قند
کن نیاری تو شبی که
ته شادی باشی زهرخند
دل تو رنگ دل ماست
رنگ شادی رنگ فرداست
طنز تلخه رسم دوران
نشه باز « از ماست که بر ماست »
ته شب شد و خدائیش
شادم از روز دوباره
دل غصه رو خبر کن
هر چی زور داره بباره
دفتر آبی ورقهات
الهی پر از ترانه
اشک و عشق و شور و شادی
حرف دل حرف شبانه ( ۲ )

آره فردا باس برم

بیا از بوسه بخندیم
دلو از فردا برونیم
بذار اشکو پای پیوند
بگو تا ساکت نمونیم
ساکت و ملعبه ی مرده دلا
ساکن هر شب و روز و جمعه ها
بیخودی بردن دل توی هوا
اون هوا که سرشکونده به خدا ۲
لالائی خوندن یه چیزه
خودفریبی کی عزیزه
دلو با فردا شروع کن
بوسه ده هر چی عزیزه
لب غصه نشین تنها
لب دلتنگی حرفا
حرف بوسه رو خبر کن
واسه نورافشون دلها
رنگ شادی رنگ چشمات
نه هزار رنگ ستاره ست
رنگ بی رنگ شراره است
دِ دورنگی کی چیکاره ست ؟ ۲
منم امروز و هنوز و پرسه ها
رنگ دل رنگ خدا داره هنوز
وله از هر چی حسود و بددله
عطر بارونی ریگ و ساحله
فردا باس باید برم کنار دل
اونجا که مرغ هوا خبر میده
اونجا که موجای خسته ی شبو
وصله ی ساحل بی سفر میده ۲
۷ غروب ۱۷ دی

حرف دل

واسه کفشدوزک

وسط شلوغ پلوغی

نیمچه جا واسه نشستن
خنکه فرصت تازه
داغِ حرفای درازه
صداها با هم غریبند
همُ اصلا نمی فهمند
کفشدوزک سرش شلوغه
راستِ حرفای دروغه
یه لحظه دلُ رها کن
ببین آسمون قشنگه
یادته کی ها می گفتی
خیلی وقته دلا سنگه
راستش تو این همه بیداد
این هیاهو همه فریاد
حیفه از دلا نخونیم
تا تهِ قصه نرونیم
ته قصه رو من و تو
می تونیم با هم بسازیم
نه که شادی رو بسازیم
نه که از غصه نخونیم
مگه غصه ها چی هستن
مگه شادیا چی هستند
همه همتبار خاکند
همه واسه دل هلاکند ۲
کفشدوزک واسم می خونه
مگه تو دلا چی هستن
همه عشقن و امیدن
هر چی هستن هر کی هستن
غم و عشق و شب و شادی
همه جاگیرِ دلِ تنگ
عشق پاک خدا میاره
سر این سیاره ی سنگ ۲
بگذریم خودت چطوری ؟
سر سبزُ دل سرخُ
عشق آبی
واسه درد دل خرابی
میگی آسمون ندارم
یه پیاله هم رکابی
میگم این پیاله آخر غمه
نشکونی که دل تنگِ هنوز و حسرته
میگی تا کی یه سبد ترانگی
میگم تا هرجا هنوز و بندگی ۲

دیشب و امشب ۱۹ دی

مهر ميهن


ای پهنه ی خاموش
بر آبیت سوگند
بر شورِ موجاموج
بر پهنه ات لبخند
ای دیرپایِ ژرف
ای تک خلیجِ رای
بر میهن و این خاک
برسخته و بر پای
آرامشت ایران
در جوششت ایران
برکن قدمهای
هر اهرمن شیطان
این سرزمینِ پاک
قلبش خروش تو
مهرش سروش تو
ای تا هماره فارس
مانا خلیج فارس
ای پهنه ی خورشید
صد آسمان در تو
صد رود چون کارون
بر نیلی ات افسون
ای بر فرازِ خاک
ای تک نواز دل
جانها فدای تو
عشق است رای تو
سرداده جان بازیم
در بحر تو تازیم
دون را براندازیم
ایرانمان سازیم
این سرزمین پاک
قلبش خروش تو
مهرش سروش تو
ای تا هماره فارس
مانا خلیج فارس .

در این رویای وهم آور

در این مهتاب تنهائی در این شب راهه ی آخر
مرا بن بست می زاید مرا کابوس سر تا سر
به سان ابر دژخیمی فزودن بر سیاه خویش
دلم بر تاک می گرید بر این شیطان پهناور
تنم اندوه می نالد سیاهی با شبم سنگر
به اشک منقسم با سنگ سترگ خویش بی یاور
کلامم گم سکوتم سرد ترا می جویم از کابوس
به چشم خیره در خوابم تو جانم گِن به آن ساغر
من آن راغب که گم گشتم به کابوس عبثناکی
تو را مضروب می خواهم برای جان کُشت آور
ا . راغب ۲۳ دی ۸۵

باز از سر

می نویسم دل مهتابو بگو
که واسه سیاه بازی هه دیر شده
نه که حکم آخرِ جاده رسید
صبح رسید شکهای مرده پیر شده
تا که فردا از سرم رها کنم
این همه دل دلِ بی هوائی رو
تو سرم یه لقمه نون فدا کنم
محض تو گرمای بی خدائی رو
می نویسم دلِ مهتابو بگو
که دیگه از غم و گریه سیر شدم
اشک سرد آخرین گلایه رو
خاک کردم تو شب و اسیر شدم
نه که از خیال تو گیر نبودم
یکه تاز شب تنهائیم شدم
دیگه نه حال و هوام تازه میشه
آره جون تحفه ی سرراهیم شدم
حالا یا جای منه یا جای تو
این دل کهنه ببوی سادگی
حالا حرفای نگفته ی یه عمر
تو گلوم تا نرسیده کهنگی ۲
بازم از صبح شروع شد
شب و حرف و لودگی
این روزا تازه میشه به حکم شب
همه حرفای گلِ پژمردگی ۲

بهانه ( به یاد سنندج )

حیف که دلم یخ زده اینجا
کو بچه ها محله ی ما
بلواری بود تو دره شهری
کوهها سپید روزای رنگی
ستاره های بی کس
زُل زده تهِ کوچه
سو نداره چشاشون
اَه این غروب چه پوچه
یه بچه تو سیاهی
اول خط فسونه
کی گفته تو کتابا
هر شب عروس کِشونه ؟
خون توی خونه خونه
شمع دلا کدومه ؟
سروای کوچه مردند
خاکه و باد و بومه .
تو کوچه ی پیاده ها
یه خونه بود سر گذر
بچگی ما رو می دید
توی سه راهی خطر
گل کوچیک و
قایم باشک
هفت سنگِ ما
الک دولک
دعواهای راست و دروغ
کارت بازی و
شاهِ کلک
سفید میگه سیاهی پر
کُرکُریهای خسته در
دوچرخه بازی های ما
به جون تو یه پارچه شر .
اقاقی آتیش می گیره
با دست برق آسمون
کوچه رو روشن می کنه
تن اقاقیِ خزون
شب که تنش
سنگین و سرد
پا رو تنِ زغالِ درد
روشنی می میره دیگه
تو کوچه تنها بوی مرد
خونه که سرد و ساکته
می بینه بی دم زدنی
مثل مسافرا رفتند
بچه های شهر شنی
چه خنده ها و گریه ها
بچه ها کردند تو خونه
خونه که مونده بی خونه
بی کسی اینجا مهمونه
درختِ سیبِ خونه
یه پیچ تاک رو شونه
یخ زده با زمستون
خاطره روح کُشونه
تو کوچه نیست صدای
بازی کودکانه
بودن و موندن ما
آخر این ترانه . ۲

غزل ( ۳ )

رِنگ تاری خفته بر مضراب غم
سازها بی رونقند از بیش و کم
از درون نای ها خیزد صدای مبهمی
که فرو شوید به دل رنج عتاب زیر و بم
کاخرین دستی که بر پرده به یک گیتار شد
در همان دم مرد ناطور شد در پیش هم
زخمه ها سوزند ضرب و دهل ها آوای جنگ
صورتی بودیم ما و تک نقابی دم به دم
چنگ و بربط ها شکستند در حریم انجمن
حالیا شیطان بخندد بر مترسکهای جم
ای خدا ظلم است که بر معنی انسان می رود
هر کجا سوز دل و آه جگر از این ستم
راغب این نکته بدانستی تو صورت فاش کن
فاتحان ریزند با دهشت به هر جا زهر و سم

. . . . .

خون به غایت ساده است
می پریشد مهتاب
یک دم این ننگِ جنون
می فروشد این خواب
خواب سردادن به تو
خواب آن یافته ها
سوکِ هر شام بلند
بی ستاره پیوند
بسته پا جان تَهی
جان که نه رسم گریز
سوی بی سوی خدا
از فرو اوج حضیض
کلک صبح بیفزوده به خویش
تا گریز شب و هیچ
یکه نام دِهنِ ساده پریش
خاک زین بستر و پیچ
پیچ و یک تاب پر از تنهائی
شب و افسونِ تب و کرخواهی
سالکِ جمعه فروش شهر خُم
شهر بی آر سخن کج راهی
لازم است یک کلمه مسخ شوم
تا در آغوش سخن جان نگرم
لحظه ای بی نگه از صورت و دید
تا فراسوی گنه تا امید .
ا . راغب
بهمن ۸۵

بی درنگ

شب و اندیشه ی وهم
شب و مقدار سکوت
رنگ خاکستری ثانیه ها
گنگ شدن محو شدن مرثیه ها
سرِ تا روز بلند
سر پژمرده ی خند
سر هر کار پر از اطمینان
شب آهو شب اهلی هر آن
اگر از حکم بپرسی
حکم آخر مرگ است
حکمی از لای جنون
تا به اندیشه و خون
سرِ پا بودن تا صبح گریز
بی خیالی پرهیز
ثانیه ثانیه ی لبخند است
فرصت پیوند است
نگریز از من و دل
این من اینجا تنگ است
لحظه ای پا برجا
قرنها در سنگ است
کاری از شب ناید
روز با غم زاید
ساکن شهر بهی
عشق را فرساید ۲
شب و اندیشه ی وهم
شب و تندیس سکون
رنگ بی جای تنی مسخ شده
تا به اندیشه و خون . ۲

روزنه

به دکتر افشین یدالهی
این سوی
نفرت ٬ کرانه ها را با خون خضاب کرده
ابرِ ریا ز جانب راه صواب کرده
پیمانه ای دروغین جمعی به خواب کرده .
آن سوی
اِستاده سحر
با رسم و رای دیگری
در کار گنگ خاکیان
زنهار اگر یاری کند .

شوریدگان بس دیر نیست ؟

آن سوتر ٬ آن سوتر نگر
این سو مگر زنجیر نیست ؟
این سو به سیم خاردار
اینجا مگر تزویر نیست ؟
آن سوتر ٬ آن سوتر نگر
اینجا مگر تردید نیست ؟
این سو به آوار سکون
هر رهروی نومید نیست ؟

این سو غبار آینه
آن سوی شط رو
پا بنه
آن سو که مرز هیچ نیست
آن سو که جان در گیر نیست .
آن سوتر ٬ آن سوتر نگر
آن سوی اوهام قفس
آن سوی که رنج هیچ کس
مستی شب افزون کند .

آن سوتر ٬ آن سوتر نگر
اینجا مگر زنجیر نیست ؟
این سو رواق خاطره
در بند زین شبگیر نیست ؟
این سوی به کام موعظه
این عشق را تحقیر نیست ؟

دیوارها دیوارها
تا بیکرانش بندگی
حصر شب و جا ماندگی
در ماندگی تردید نیست ؟
پای بستِ این سنن
دیوانگی شب رو شدن
هر کس به راه خویشتن
این هرزگی جاوید نیست ؟

شهر ددان یک خانه است
ویرانه است ویرانه است
شهر خموشی مرده است
تو خود صدای خویش باش .
آن سوی دیوار جنون
با چشم خود ما را ببین

ما تکدرختان زنده ایم
ما تکدرختان زنده ایم .
دیماه ۸۲
اهواز

بگذريم

توی هر تیک تیکِ ساعت
یه عالم ستایشه مقدسه
من نمی خواستم بگم
اما صدات برام بسه
تکیه گاه بی نشونت
مُرد و از این دورا رفت
تا آسمون
من نمی ذاشتم برم
اما ستاره بودم و بردن منو
به کهکشون
همه این حرفا یه حسه
حس داغ و سرد سوزن
حس کم نبودِ عشقه
حس کم نبودِ یک زن
من یه بازیگر نبودم
حتی تو خیال شهرم
من هنوز ساده دلم به جون رویا
من هنوز ابوذرم تا خود فردا
من نمی خواستم بگم
اما گذاشتی توی دستم
توی تقدیر سپیدم
توی انگشت سیاهم روز ماهم
من یه لحظه صد سبد روح واسه تن
من یه لحظه مرگ افلاطونی زن
یه شرابِ مونده رو دست خراب
یه حرومی بی نشونی بی صواب
من هنوز گنگم به جرم خاطره
من هنوز سردم بذار شب باز بره
من یه قطره اشک مهتابو می خوام
یه افق نورُ توی جای پاهام
من هنوز شاکر درگاه خدام
من هنوز در به درِ اون قرص ما م
رسم پهلو موندن و سوزوندن روز بلند
رسم موندگار مرگ
رسم گِز گِز من کرختِ حقمم
رسم بی دیار برگ
من هنوز سایه ی تو تو مشتمه
من نمی خوام در برم این پشتمه
این تموم حسیه که با منه
من همینم تا ابد بازم کمه
من یه پهلو از زمستون
فصل سرد
فصل انگشتای باد و
فصل درد
فصل کِر کِر تا تهِ صبح کبود
فصل بی دیارِ بود
فصل از نو گفتن یک شعر نو
فصل زخمی فصل عاشق فصل تو
از همونجا که تموم شد زخم من
نشتری باش و فرو کن اخم من
تو تمومِ غایتای بی خودی
راستی سربذار رو شونم گم شدی ؟
لابد از همبازیات خسته شدی
که سکوت و شب شده روح خدات
بازم از نو یک ترانه سر بکن
این دفعه جای پری دیوم باهات
این قلم حالا پریشون نمیشه
یک کلوم واسه دلِ غصت بگم
نبض من تیک تیکِ حرفم
فکر سرگذشتِ برفم
فکر سرگذشت برفم فکر سرگذشت برفم فکر سرگذشت برفم . . .