۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

ساده ی ساده

وقتی که سایه می کنن
ابرا رو فرقِ خونمون
دلگیر و سرد بی روشنی
غم میشینه رو قلبامون
یه سقف که اندازه نداشت
رو سر مردمونمون
آبی بود مهدِ روشنی
اما می بارید هر زمون
ما آبی نیستیم به خدا
طاقتِ اشکو نداریم
درسته برکتِ خداست
آخه ما که هی می باریم
راست و دروغه حرفامون
ولی یه سرپناه می خوایم
که دیگه منت نباشه
تا خودِ فرداها می یایم
سقفِ کوچیک و خشکِ ما
حالا حالاها راه نداره
پاهای خشکیده ی ما
دیگه بگم نا نداره
گریه ی عشق ناز من
کم کمکا زیاد شده
از بس که نامردی دیدیم
روزا دیگه سیا شده

یه سوال دارم از شما
از تو که عریونه دلت
دلگله هامو تک به تک
رج می زنم به خاطرت
اونکه دلامونو شکوند
اونکه تهمتاش بی شمار
هر دم اون چاه می کنه
واسه پای ما از قرار
صد شیطون کتف بسته پیشش
صد شمرو استاد می کنه
نماز نفرین می خونه
خسرو رو فرهاد می کنه
خدا بهش درس نمیده
خدا سراغش نمی یاد ؟
تا کی باید فتنه کنه
خوشی سراغمون نیاد .

وقتی که سایه می کنن
ابرا رو فرقِ خونمون
دلگیر و سرد بی روشنی
غم می شینه رو قلبامون . . .