۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

یک چند گفتن

با زبانی الکن و
رنجی تَهی
عجز ماند و روسیاهی
وانگهی
ناله ای بی سایه ام
بی روشنی
بی نهان از خلق و خویشم
خواندنی
من همین پستم
همین دونِ دوچند
در درونِ حرف ماندم
بر من نخند
سایه ی بی سرزمین
بی خواهش است
در سراسر بُهتِ قحطی زمین
من کنون افسانه ام زنگار شد
پیش خواب و وهمِ مستی و ظنین
سادگی این سو
گناه عاطفه ست
من دگر سختم
دل از سنگِ همه ست
آشتی با روشنی
یک چشم کور
من دگر روشن نیابم
کو قصرِ نور
آسمان خالی تر از
هر بارش است
نه بلا نه معجزت
بی خواهش است
یک درونِ خشم ماند و
یک ستون روشنی
چشم تیره حکم میراند از
سکونِ آدمی
چشمِ روشن
خسته از وعظ و نذیر
خاموشی را تکیه کرده ست
ناگزیر
کُلِ من
چند ده خیالِ باطلی ست
که سکونم هدیه کرده
غافلی ست
من دگر کوته کنم
لبخندِ غم
این تمام روزگارِ کوتهی ست
بر دلالت پا فشردن چون شود
این تمامِ قصه ی هر گمرهی ست . ۲

هیچ نظری موجود نیست: