۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

. . . . .

خون به غایت ساده است
می پریشد مهتاب
یک دم این ننگِ جنون
می فروشد این خواب
خواب سردادن به تو
خواب آن یافته ها
سوکِ هر شام بلند
بی ستاره پیوند
بسته پا جان تَهی
جان که نه رسم گریز
سوی بی سوی خدا
از فرو اوج حضیض
کلک صبح بیفزوده به خویش
تا گریز شب و هیچ
یکه نام دِهنِ ساده پریش
خاک زین بستر و پیچ
پیچ و یک تاب پر از تنهائی
شب و افسونِ تب و کرخواهی
سالکِ جمعه فروش شهر خُم
شهر بی آر سخن کج راهی
لازم است یک کلمه مسخ شوم
تا در آغوش سخن جان نگرم
لحظه ای بی نگه از صورت و دید
تا فراسوی گنه تا امید .
ا . راغب
بهمن ۸۵

هیچ نظری موجود نیست: