۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

میگی نه ؟

روزای ابری میان
دل غم سیاه میشه
یکه تاز بی سبب
دل ابر رسوا میشه
وقته که غم بباره
آخه ابر مال تو نیست
ابر دلش بهاریه
تو سرش جای تو نیست
آخرش خورشید میاد
وقت و نور و دلبری
وقته بوسه با توئه
توئی که تن می بری
می بری به ناکجا
مگه اینجا ابرا نیست ؟
میگی آسمون کجاست
مگه اینجا فردا نیست ؟
تو نگاه غربتیت
یه شبح جون می گیره
شبح خیال بد
واسه روز خون می گیره
مردم ساده ی ما
دل به ابرا ندادن
فکر فرداها شدن
دل به دنیا ندادن
مردمون خدا کجاست ؟
مگه تو ستاره هاست ؟
هر جا بشکنه سکوت
تو دل شرقی ماست
مردمون صدای شب
باز از اون دورا میاد
اگه با شب نباشین
دیگه هیچوقت نمیاد ۲
اما ماها شب شدیم
شبی که روزن نداره
این شب دیگه کاغذی نیست
بشکن بذار غم نباره
این شب به ریشه مون زده
شبش تمومی نداره
چون من و تو در به دریم
رو گُرده ی ما سواره
ترس تو دلای بی سکون
فاتحه هر شب می خونه
دیگه ماها اسیر نیستیم
ماها خودِ شبِ پیریم ۲

میگی نه بپر
میگی نه بشکن
بگو که فردا
میاریم تو و من ( ۲ )

نهمین روز بهار

هیچ نظری موجود نیست: