۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

بی قافيه بی حزن


اول و آخر سلام
حرفم تهِ یک کلام
می نگارم خورشید
می سپارم مهتاب
می شناسم شب را
روز در خود دارم
دل تهی دار از غم
یک سبد گل دارم
ساعتم مسخ شده
روسیاه است این دم
جان سپر شک هم نیست
سایه ها بیمارند
کاش جانت بدهی
پای هر سوختنی
یا صدایم بزنی
وقتِ لب دوختنی
کاش یکدست شویم
کاش پا را بنهیم
یک سر و یک سودا
تا تهِ شب بپریم
من پریدم خود را
در تن شب جا کن
خودِ تو سوختنی ست
این زمان معنا کن
وقت گفتن کم بود
نه نبود شب هم بود
من نگفتم هرگز
این سیاهی تن بود ۲

هیچ نظری موجود نیست: