۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

فقط يک بار ۲۴ ساله ای

تو شبیهِ همه حرفات
ابرِ دلتنگِ بهاری
ساده مثل نور و بارون
با شبا کاری نداری
تو شبیه گریه ی من
بغضِ آغاز شکفتن
ساده مثل هجرتِ تن
از تو خوندن از تو گفتن
دل شبرنگِ زمستون
وقتی برف رو شونه هاشه
دل تنهائی می میره
که سپیدی گونه هاشه
اون چشاشو که می بنده
می بینه برفا بخارن
همه حرفای زمستون
تا سر هُرم بهارن
یکه خاکه خاک بودن
میشکفه تنهائیامون
شاید تقدیرش همینه
رنگ به رنگ شه تو نگامون .
میخوام از خودم برم
تا به خودِ خود برسم
آخه هرزه شد همه وقتای ما
من سراپا هوسم
هیچ به هیچ
سالای قحطی
دله رو گذاشتی رفتی
تو نگفتی که می اُفتی
تنِ بی روح زُمُختی
آره هرزه شد همه خاکِ تنم
دل تنهائیم می میره
تا به گوشت نرسه هرجا که هستی
واسه موندن شاید دیره
شاید دیره اما
وقت ما مقدسه
هر لحظه فقط یکی
تا که به آخر برسه
فقط یک بار می میری
پس نلرزون دستاتو
حل شو تو سبزآبیا
قورت نده این حرفاتو
تو شبیه همه حرفات
ابر دلتنگِ بهاری
ساده مثل نور و بارون
با شبا کاری نداری . . .

هیچ نظری موجود نیست: