۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

بی چراغی . . . !

می اومدم و
سایه تنها می موند
می لرزیدم و
سایه تنها می خوند
می خوند از فصل رهائی
پُر بغض بی نوائی
می خوند از رنگِ جدائی
پُر عِطر کهربائی
می خوند از فصل شکستن
از من و از فردا رَستن
می خوند از دردِ پریدن
بی خبر به صبح رسیدن
می خوند از مرگِ ترانه
آره از شرمِ شبانه
پُر می شد از فصل رُستن
بهاری تازه رو جُستن ۲
می اومدم و
سایه تنها می موند
می لرزیدم و
سایه تنها می خوند
می خوند از غروبِ غمناک
شبش از فاجعه جان داد
می خوند از ابر هیاهو
شاپرک گُلی رو جان داد
می خوند از بارون و تیهو
آخ از دشتِ بی آهو
می خوند ااز شبنم سرمست
سرفرازی که زِ شب رست
می خوند از یه آسمون برف
جنگلی رو بی تبر بس
می گفت از بسمِ اقاقی
خدائی و یک چراغی
سایه اما بی خدا موند
پشتِ این پنجره مهمون
سایه دیگه بسه خوندن
شب رو از ستاره روندن
سایه میشه شب جدا شی
یه جورایی سربراه شی
سایه هم رنگِ یه دریاست
توی خوابِ خیسِ موجاست
سایه ها که رمز روءیان
پُر مهرِ کهکشونان
سایه ای اون ورِ دیوار
داد می زد که آوار آوار
آی مردم شب است و زنگار
داد می زد که آوار آوار
آره . . . سربلندی بر دار ۲

هیچ نظری موجود نیست: