۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

نقل راغب

جان برافرازم که خالِ سرنوشت
بر من آن تن از جدائيها نوشت
رسم بود و سخت خواند از مکتبش
آنچه می پايد دورنگيها سرشت
صالح و همره نزار و بی ديار
رخت بربسته ست ز رنج بی شمار
کاخ و کوخ و دولت جانان عدو
فاش گفتم اين سخن را مو به مو
بر منِ زنگی دو عالم رو به رو
هر چه گفتم باز هم يک گفته گو
هر چه کم گشتم ز اصل خويش بود
هر سخن پايان جمله هر فرود
هر نگار و هر زَيار و هر قرار
من زيادت بودم اينک در فرار
ديگر آن بختِ ملائک پر گشود
روسياهی بی قراری پُر ز دود
زخم انسان دردِ پر هوی همه است
ترس ماندن ترس خواندن اين همه است
آنکه فرسود و فسرد از عمر خويش
آن تمام بی شمار آن مرد ريش
او بياويزد غرور سنگ را
با تمام جان خود تا گورِ پيش

زنده گی سخت است آواز همه
بِه طلب کن رنج و عصيان را بنه
زنده گی مرگ است مزدِ پيشدار
خود به نيکی نغمه ای ديگر
برار .

۳:۳۰ بامداد۱۰ فروردين

هیچ نظری موجود نیست: