۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

شعر بی دریا


قدِ یه جرعه ی آب
قدِ یک کوه بلند
من کنون ثانیه ای ساخته ام
به نگاهت سوگند
لحظه ای تا به بقای دل تو
لحظه ای محضِ رضای دل تو
قد یه جرعه ی آب
قد یک کوه بلند .
فرصت اینجا کم نیست
واژه گان بیکارند
چه بسا بسیارند
دستِ کم بیمارند
دلکی می خندد
من کنون یک قلمم
یک منظوم
تا مرا می بخشد
او صدای دل توست
او همان مرثیه ی بهروز است
گر چه دور از واژه
گَهِ شب پُر سوز است
او سراسیمه برفت
روسیاه ماند بقا
غم من می چینی ؟
تا فراروز فنا
روز را من چه کنم
من که بد بیکارم
نم نمک هشیارم
که قدم بر چه نهم
من خموده عریان
که مرا صورت داد
گوئیا خویش بُدَم
تن چه رو محنت زاد
خواب کابوسی گم
من چه را می جویم
دوست افسوسی گم
نیمه را می بویم
نیمه ای که مانده
آن یه نیم از فردا
دست یاریم نکرد
جمله حسرت دردا
پاروقتی سردرد
یا همان هستیِ مرد
دل تنگی برید
جامه ای تازه کشید
فرصت اینجا کم نیست
من به خود گم شده ام
شعر بی دریا را
آسمان چون بُده ام . ( ٢ )

هیچ نظری موجود نیست: