۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

یک امید

آخر هیچ حسی نداشت
آن پرنده پر کشید
با تو از فردا گذشت
با هزار عشق و امید
آن پرنده گم شد و
بوی لانه با تو بود
آنچنان عشقی نبود
یا هزار حرف و سرود
او به تنها یک امید
در هزاران کورِ دید
او به تنها یک غزل
با تو تا فردا رسید
بوی جاری بودن از
هر زبانی می شنید
تا تو را افسانه دید
تا تو را دید و خمید
او به تو تسلیم بود
کاش دل را می رُبود
او تو را با خود گذاشت
تا دلش با غم غُنود
اینک او تنهاتر از
روزهای بی تو ماند
قصه ی معنا شدن
اینک او بی تو بخواند
او تو را آتش کشید
او تو را یک مرده دید
گر چه سخت و پر عطش
تا کویر دل دوید
آخر هیچ حسی نداشت
آن پرنده پر کشید
دوخت قلبش بر زمین
با تو آن کهنه نوید
او پی یک یار گشت
تا به او عاشق شود
پر و بالش را نهد
بستری حاضر کند
دل به مهر هم دهند
بهرِ هر روز و هنوز
تا ابد با هم شدن
بی تلافی اشک و سوز

من تو را دارم عزیز
پر و بالم مهر تو
با من از فردا بگو
با هزاران گفتگو
آسمان اینک به تو
از زمین با دل بگو
سرزمین زادِ تو
این سخن را مو به مو
آن سرائی که وفا
در وجود آدم است
رونقِ مهر و صفا
قصه ها بی ماتم است
آن سرا که هر چه هست
پُر ز قحطی یا شکست
لیک دل را مأمن است
آسمان مالِ من است
آسمان یعنی طپش
پر ز زیبائی سرود
یک هوا پر خاطره
خانه ای خالی ز دود
خانه ی هر که پرید
هر که از پستی برید
بی سراغ از انتظار
یک خـدا و یک امید . ( ٢ )

هیچ نظری موجود نیست: