۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

ببین

توئی تو پیله ی وحشت
همیشه وقتِ تنهائی
همیشه خیسِ از مرداب
همیشه بکرِ هر جائی
توئی تو خاک و حماسه
نه پنهون کردنت راسه
تو رو میشه پریشون کرد
همیشه آسه و آسه
ستاره گیرِ قسمت بود
تو اما در پیِ دیدار
غرور تو هماوردی
برای آخرین پیکار
صدات رو تو دلم دیدم
به وقتِ غصه ها چیدم
کمک کن این نفس با هم
از این آشفتگی سیرم
سکوتت نیست با مهتاب
از اون شبگریه ها بیتاب
خیالی نیست دلشادم
منو تو رنجِ کم دریاب
همیشه سخت می رفتم
همیشه ساده می بازم
نگاری نیست جز شبتاب
من آن تنهاترین رازم
من آن هستم که بودم را
سرودم بی تو جان دادم
تو را می خوانم ای دریا
غریوِ جان تو فریادم
به موج و اوج و بهروزی
به خشمِ شب ستم سوزی
به آئین نیاخاکم
بسوزانم وطن سوزی
به اوجِ کینه ها شادم
من و تو ما شدیم با هم
سکوتُ خط زدم هر جا
دروغی نیست من رادم
شکفت و گفت تا شب خفت
سیاهی راند با شادی
از این آزردگی مُردم
همه مشحون ز بیدادی
توئی تو پیله ی وحشت
حالا شد وقتِ رسوائی
توئی تو خاک و حماسه
چه بسیاریم به تنهائی

من و دریا و فکری نو
امید و سادگی از تو
به آگاهی و بهروزی
طنین عشق از هر سو ( ٢ )

١ امرداد ٨٧

هیچ نظری موجود نیست: