۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

از من به ...

دارم از شما می پرسم
که نگی بغضم سر اومد
که نگی بازم دوباره
تخمِ کینه ها در اومد
روزا بد شد
بی خدا موندم دوباره
بی نفس بدونِ معنی
بی هوا به یک اشاره
من گناهوارم می دونم
یک دلیل برای مردن
منِ بد قصه همینه
یک صدا شیم واسه خوندن
بی خدا مونده دل من
ای دنیا چقده تنهام
چقدر ویرونه نفسهام
چقدر منگِ دلخوریهام

دارم از شما می پرسم
چطوری شبت سر اومد
چطوری دلت دوباره
از پسِ غصه بر اومد
ای خدا کفرم زیاده
دله بی جونه و ساده
پیِ دوست داشتنِ حرفی
سرخوش و الکی شاده
نمیدونه خوب چی میشه
میدونم دلیل نمیشه
متوکلم به ذاتت
با یه دل واسه همیشه
انگاری لافه خیاله
اما تو فکرِ بسیطی
تو دیارت مستِ مستم
بی خیال که تو محیطی

دارم از شما می پرسم
یه دلیل برای گفتن
سالای کاغذی رفتن
همه فصلها فصلِ خفتن
دارم اینجا بد می پوسم
راه ها پنهونن ز چشمام
هر کی سایه شد به راهم
دله گفت آی تو رو میخوام
این نفسها که حروم شد
اون نگاها که فرو ریخت
همه ترسِ بی خودیهاست
تنِ پوچی که یِهو ریخت
یِهو ریخت بدونِ آوار
آخه خواب بود این هراسون
واسه مرگِ تن یه اعلان
روز و ساعتش که پنهون

دارم از شما می پرسم
نگی آسمون ستاره
دیگه دستی نمی بینم
همه قلبا کینه داره
روزا کوتاهن مثل تن
تو تموم حجمِ آهن
روزا غمگینن و خسته
بی صدا دلا شکسته
شبا افسانه می خونن
دلو از شادی می رونن
شبا گرم و کینه دارن
واسه روز نفرت میارن
نفرت از زمینِ خاکی
که همه بغض و گلایه ست
نفرت از دستای خالی
پرِ تهمت و کنایه ست ( ٢ )

٣ بامداد
١٧ مرداد

هیچ نظری موجود نیست: