۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

هیچ وقت این قصه پیرایه نبود

هیچوقت این همه بی سایه نبود
یا درونِ واژه بی مایه نبود
هیچوقت گلهای بختِ روزگار
در درونِ کِشتِ همسایه نبود
هیچوقت ساده نبود این نو شدن
لاله ها قربانیِ آن حالِ بد
من همان هستم که قصدم تو شدن
قصه ای بی اختیار آن فالِ بد
کاش بودن این غم باطل نبود
اختیار از کف بدادن تند و زود
من به جبرِ واژه ای دلخون شدم
با تو ماندن مُرد بردن را چه سود
ساعتی این شب ستاره یار ما
بعدِ آن تا صبح ظلمت کار ما
شمع هم همپرسه ای تبدار شد
غرقِ اشک از سردیِ بازار ما
راغب یک چند از فروغِ عزِ جان
این قلم را تا شبی جانانه برد
بعدِ آن صوفی ندانستش چنان
نور را در غربتِ یک سایه خورد
من به قاموسِ علاقه خم شدم
تا تو دیدم جانِ تو آدم شدم
من کنون یک حادثم یک وقتِ تنگ
در کمینِ شیشه ها با شوقِ سنگ
آن بلور یکتا عیار جانِ من است
خامُشی یک چند دل را رهزن است
بعدِ ما قابیلیانی دیگرند
خود برند و خود شکند و خود روند
دستِ پیشم خسته از کردار ریش
خسته از تنها شدن هر لحظه نیش
این چارپاره به راه خود رود
دست پا قلب و زبان گم کرده خویش

هیچوقت این همه بی سایه نبود
یا درون واژه بی مایه نبود
هیچوقت گلهای بختِ روزگار
در درونِ کشتِ همسایه نبود . . .

٥ بامداد
٢٤ امرداد

هیچ نظری موجود نیست: