۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

بیا که ما شیم

میخوام برم میخوام برم از این شهر
نگو که دست و پا واسم نداری
میخوام برم نگو که طاقت بیار
امیدِ واهی تو دلم نکاری
ابر سیاه گرفته از همه سو
جون و دلو آسمونِ آبی رو
تشویش و اضطراب بازم دوباره
کابوسِ تلخی کرده هر خوابی رو
همیشه از ناگفته ها شکارم
یه بغضِ سنگین کرده غصه دارم
نگاهتو ازم ندزد پرستو
از این همه ماتم و غم بیزارم
یه روز یه وقت یه جا تو قلبِ قصه
میشه همه از این کابوس رها شیم
نوای شادی و غرور و بوسه
پر بگیریم از این زمین جدا شیم
زمینی که غم تو دلا می کاره
زمینِ بد باری دیگه نداره
فقر و خماری و فساد و تبعیض
رو گُرده ی مردی الاق سواره
دستا زیاد و تک همه بی صدا
سکوته که قبضه کرده دلا رو
یه اعتقادِ نو میخوام مسلمون
به بند کشیدن عشقِ اون خـدا رو
غربتیا بیگانه کردن ملت
سرودِ نو سرودِ بی هویت
همه با هم دشمن خونی شدن
ناموستو فروختن بی همیت
سکوتو بشکن یه نفس یه فریاد
یه دستِ کوچیک که صدا نداره
لبا به خنده وا میشه دوباره
عزیز من ما و شما نداره ٢

میخوام برم میخوام برم از این شهر
یه شهر تازه یه نگاهی تازه
از نو به نو شدن بدونِ غصه
با قلبی که پر از غرور و رازه
لبای حسرت هم همیشه بسته است
وا میشه لبخندِ گل و ستاره
امید و روشنی شعر و شراره
محبته که انتها نداره
همه میگن از اون روزا و این شهر
شاید به این روشنیا نباشه
آبی و آفتابی نسیم و بهار
اما به شب غصه میگی که پا شه
صدا فراوونه یه همصدا کو
کیه که بشکونه چراغِ جادو
همه یه دل یه حرف یه آشنا شیم
مبادا سایه شیم یهو جدا شیم
من و تو بایدیم بیا که ما شیم . ( ٢ )

هیچ نظری موجود نیست: