۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

طلوع

خیلی وقته که تـرانه
شوقِ تو روی لباش نیست
خیلی وقته تا شبانه
نم اشکی تو چشاش نیست
خیلی وقته که تلنگر
نزدم به قامتِ دل
دستی انگاری تبر زد
به نهالِ ساحتِ دل
من و تو بدجور اسیریم
توی خوابِ قصه گیریم
من و تو با همه شادی
چرا بال و پر نگیریم
روز سیزدهِ خزونی
نوبهارُ تازه کرده
واسه آرامش تازه
رنگِ شادی رنگِ زرده
فصل زادنِ من و تو
رنگهای گرم و فروزان
آبـی آبان تمومه
از حالا آذر سوزان
میسوزونه نا امیدی
تو دلای خسته از غم
دیگه از خـدا چی میخوای
کوچولوی ناز همدم ٢

خیلی وقته که تـرانه
سرزده به باور ما
بعضی وقتا می سوزونه
بعضی اوقات یاور ما
خیلی وقته اما حالا
به لبم خشکیده حرفا
روزا بی واژه و خالی
مثل طرح کهنه ظرفا
هوا آفتابه و نابه
دله گیر واگیر دریا
مثل جزر و مد می مونه
حالمون داره تماشا
برگا سبز و زردِ در هم
حرفاشون قدِ یه آدم
می میرن ولی پریشون
نمیشن یا غرقِ ماتم
صدای دریا و ساحل
موجای بی انتها سیل
سنجاقک دلش هراسون
تو دیار گنجیشکا ول
اگه ما تنها بمونیم
تو دیار خشک و سرما
اگه حتی باز نخونیم
شعر عاشقی شعر ما
من یکی که می سوزونم
واژه های بی ترانه
ظلمات رو راه نمیدم
به طلوع این تـرانه . . .

هیچ نظری موجود نیست: