۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

لبخند ساعتها

منم تقدیر می سازم
با هر حسرت با هر خواهش
نهالِ سبزی تو بارون
با بودن درکِ بخشایش
منم تقدیر می سازم
با هر چی توی قلبم بود
نمیشه با تو گم بودن
این تنها واژه حرفم بود
لبالب از تو میشم باز
تا قلبِ آبیـا پرواز
نوای عاشقی بی دل
که بودش از تو شد آغاز
ترنم های بی فردا
دوباره رسم بودن نیست
غروری عاقبت طی شد
شمیم سادگی با کیست
نسیم از تو خوش بودن
تو بارون پهنه ور میشه
میره تو عمق تنهائی
به شوقت میزنه ریشه
ستاره گُنگِ تقدیره
من اما در پی دیدار
همون وقتی که دلشادی
سکوتِ کینه ها هشدار
خیالاتی بدونِ فکر
که عزم بددلی داره
میشه سوزن ترین واژه
به قلبِ شعر می باره
اگه آبـی نبود این دل
به سرخی از همه سر بود
تموم شور و هر احساس
همه از عشق مادر بود

لبالب از تو میشم باز
خـدای آرزو فردا
که مهرت مهر جاویده
توی لبخندِ ساعتها . . .

هیچ نظری موجود نیست: