۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

عشقی الهی

تو این شبای بلند
که خنده از دل نیست
فقط یه طرح گُنگ
بیهودگی از چیست
شاید که عاشق بود
این دل دلِ رسوا
تنها شده حالا
بی یار و بی فردا
شاید نوای مهر
با بوسه ای پاشه
با یک نفس امید
با یک غزل جاشه
دلتنگتر از من
تو با تبی شیدا
پنهون نکن از من
عشقت شده رسوا ٢

گاهی میانِ هیچ
لبخند می یابی
یا عمق معنا را
وقتی که در خوابی
گاهی درونِ حرف
یا دشتها در برف
یک غنچه بیدار است
آری نگاهی ژرف
از سایه ترسیدم
با آنکه بی مغز است
قربانیِ شب شد
شب بی سخن نغز است
غربالِ عشق تو
یک واژه ی سرخ است
تا بوده ها روشن
عاشقتر از زن هست ؟ ٢

هیچ نظری موجود نیست: