۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

به طلب


اون وقتی که ستاره رو
تو باغ قصه گم کنی
گم میشه رسم عاشقی
باید از نو شروع کنی
اون وقتی که چشمای تو
چیزی به جز غم نبینه
امید ریشه کن میشه
قلبت جدائی میچینه
زیاده خواهی نبودش
اون همه چیز خواستنی
ولی یه کم فرصت بده
زیاده چیز دیدنی
قدر همه داشته هامو
میدونم و جلو میرم
با خدا آشتی می کنم
از بدگمونیا سیرم
یه جور دیگه نگاه به چپ
یه جور دیگه رعشه و تب
آبـی و آفتابی میشم
عاشق مهر و دل طلب
اون وقت دیگه دلای پیر
نمیتونن جدام کنن
از همه شور زندگی
به بدیها صِدام کنن
اون وقته که پا می گیریم
قربونِ شادیا میریم
یه جور بهت بر نخوره
تو نغمه هامون اسیریم ٢

قدر همه داشته هامو
میدونم و جلو میرم
با خـدا آشتی می کنم
خِفتِ غمها رو می گیرم . . .

هیچ نظری موجود نیست: