۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

مجال

لب برنچین ای نازنین
با عشق و زیبائی عجین
تندیسه ی شیدا شدن
شبگریه هامو تو نبین
بازیچه ی این سایه هام
روز و شبام بی انتهام
بیا باهام بیا باهام
دلخنده هامو تو ببین
یکه نموندم تو قفس
خوندم برای همه کس
همدردِ ما فراوونن
اینجا وصالِ عشق و بس
تنها شدن معنا نداشت
چون با تو خِیلم تا ابد
اون نانجیب پر کینه بود
دلو سوزوندش حکم بد
امروزها این روزها
کِبر و جنون و سوزها
ای آشنا با این قرار
کو منزلت افروزها
این یکه بودن درد نیست
آن یل بدین آورد کیست
تنها خیالی مختصر
همقصه گویم مرد چیست ٢

لب برنچین ای مهربون
ای جونِ من ای همزبون
لیلای شیدا را چه شد
این دل سراپا غرقِ خون
کافیست افسونم کنی
نادیده مجنونم کنی
من کم شدم کو حجم تو
تا ابر بـارونم کنی
اینجا نمیشه از تو گفت
بی خنده ها بد پنهونن
سیاه و تاریکن و سرد
نفرت زده پریشونن
میگن بهار نه نمی یاد
کی آخه زیبائی میخواد
صاحبدلا مُردن عزیز
کو حادثه کو ابر و باد
ای تو خـدای روشنی
مهرت به دلها ماندنی
بی گاه ها افزون شدند
ذکرت مداوم خواندنی
من مانده ام با این سؤال
یکتا پناهِ بی زوال
این کِشته محبوبی نداشت
چون زرد شد یک سیبِ کال ٢

هیچ نظری موجود نیست: