۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

بارون

خالی انگار دم می گیره
همه ی حالِ خیابون
وقتی زیر ضربه ضربه
اون دلِ کبود هراسون
شیروونی یه پارچه پیوند
با اون قطره های پاکند
سُرخُرون از توی ناودون
این همه لبخند و لبخند
قطره ها سُر میخورن
غِل میخورن هِی پشتِ هم
چیکه چیکه قاطیند
می اُفتن از یه مشتِ هم
قش میرن همهمه ی شادُ ببین
زیر پل قاطی رودخونه میشن
غرقِ ما و این همه بودنِ خیس
توی دریـا یه ریشن
از یه بغض همیشن
دلشون آفتاب میخواد
پس که تا اشکت دَراد
بخار میشن زیاد زیاد
اون بالا سرگردونن
روی قاره های سبز و زرد و قهوه ای
باد اونا رو دست به دست
چه بخار ساده ای به کجا افتاده ای
بازم تو بالاسر شهر منی
الهی زمین ساحل ببرت
قورتت بده تا بمونی
بشی تو خونِ گیاه ها بی زحمت
ابرای سفیدی کم کم
میشن باز قدِ یه عالم
با یه بغض و خشم و ماتم
کم کَمک سیاه میشن آهای باهاتم
اون همه فاصله رو
تا به زمینِ پر ز مِه
با یه همقطار آبـیت
بدونِ اسب و زره
یه سقوط آزادِ مَشت
از دلِ آسمونِ سرد
به مامان ابره نگفتی
دیگه دنبالم نگرد
بازم تو ضربه زنون
حضورتو جار میزنی
قلم و کاغذ میخوای
یا که دنبالِ منی

آره بازم دم می گیره
میخونن یه پارچه خندون
توی رودخونه نمیریم
قرار ما سر میدون ٢

٢:٣۵ بامداد
١٢ آذر

هیچ نظری موجود نیست: