۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

پیوست

دستها بیکارند
چشمها دلخور این
بازیِ چند
روزها بیمارند روزها بیمارند
کاشکی یک نفس
این شعله ی غم
هُرم داغش کم و کم
دلِ دیوانه ی ما را می برد
تا دیار ماتم
کم و کم غمناکم
آن دیار که غم یار
ساده است و تبدار
آن دیار که شب نیست
شمعهائی بیکار
فهم این قصه به آسانی
نیست
عاشقی زندانیست
دلبری پی
دگر قربانیست
عشق کجا این چه بد وجدانیست
وقتی از خود به دری
روشنی خواهی یافت
راهِ گم کرده مجوی
بددلی خواهی بافت
عشقِ تو معبودی
نور او بهبودی
جامه اش خشنودی
عمر را فرسودی

دستها بیکارند
چشمها دلخور این
بازیِ چند
روزها بی عارند روزها بی عارند
دلِ من ای دلِ ریش
روسیاهی کم و بیش
سر تو جایِ دگر
تن تو در پی خویش
خانه ات جلوه گهِ
منزلِ دوست
این سرا
جمله ز اوست
حاضر پنهانت
شاعر وجدانت
همه در رنگِ سکوت
همه سو اوج هبوط
دلِ تنگت ز چه رو زندانیست
واژه ی تلخ مجوی
سایه بد پنهانیست
عشق در شبها نیست
همه تن تفتیده
دلکی بُبریده
خیز و این سوی نگر
خانه ات خون چیده
گاهِ بی حرفی نیست
فصلِ اینجا زخمی است
ننگ ما را چه شود
سالکی بی رحمی است
عشق تو معبودی
نور او بهبودی
جامه اش خشنودی
خانه را فرسودی ٢

هیچ نظری موجود نیست: