۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

بدر جامه ی جهل

اگر چه سرد و کوتاه تند و خاموش
از این کوچه گذشت آخر دلِ من
اگر چه بلبلان مست قمریان هوش
نه پیدا شد به هر سو منزلِ من
زمونه آی زمونه آی زمونه
دلم بدجور از این تنهائی خونه
دیگه اشکی نمونده همدم چشم
غبار حسرت و دردِ جنونه
چرا یک دم نمیمونه بدونه
ستاره مردگی رسم قرونه
همه بازی یه وهمه یه فسونه
دروغ افتاده مشتی توی خونه
همه گیر خرافه گیر نیرنگ
تعصبهای کور و عشق بیرنگ
خـدا نفرت ریا تو عمق جونه
زمین دریا هوا پیکاره و جنگ
دله شیشه همه دنیا مثِ سنگ
همه خاموش و خسته کورآهنگ
نوای همدلی ممیزی شد
که پا لنگ و جهان تنگ و سرها منگ
اگر خوابی خیالی یک نفس باز
از این غم مردگی پـرواز و پـرواز
دلت دریـا کن و سنگو بمیرون
که پایانی نداره حجم آغـاز
که ریتم زندگی با شعره و سـاز
تو استاد منی یا رب هماواز
تو زیبا خالق هر عاشقانه
قسم خوردم به پـرواز تـرانـه
من و تو ما شدن آسون برادر
همه همدل همه تا اوج یاور
بپا جام زُجاجی نشکنه سنگ
سنگِ نفرت دروغ تفریق آخر
من و تو زاده ی یک سرزمینیم
همه سبزی از آغوش وطـن بود
همه سرخی از عشق تک تکِ ما
سپیدی سادگی رسمی کهن بود
بیا بشکن بمیرون این تعصب
بکن بیگانگی درهم تهاجم
که این قوم رو به هر ویرانه دارند
به پستوی هزاران مردگی گم
من و تو خواهرم در کوچه ی راز
به اشکی دل به هر آئینه دادیم
من و تو سرزمین برکت و نور
به لبخندی فشاندن شادِ شادیم
اگر چه سرد و کوتاه تند و خاموش
به ایـرانـی شدن واکن تو آغوش
اگر چه بلبلان مست قمریان هوش
اهـورائـی همه زیـبائیـت پوش

هیچ نظری موجود نیست: