۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

انگاری فردائی

من موندم و چشمات
وقتی صدام کردی
تو موندی و لبخند
تنها نگام کردی
سودای رفتن بود
از پیش معلومه
گر با تو می موندم
ناگفته محکومه
این بغض مسمومه
شاید هوس باشه
دستای مـا سرده
تا این نفس باشه
واسه تو بس باشه
واسه من زهری داغ
آشفته بازاره
مصراع هائی چـاق
یکتا نهالِ باغ
من فصل گریونم
تا همنفس باشی
از عشـق می خونم
با شوق می دونم
چشمام که بـارونه
قابیلو پس دادم
حوا یه افسونه ٢

من موندم و چشمات
لالائیِ بـارون
با تو تموم میشم
آشفته و مجنون
تو موندی و لبخند
بازی نکن با دل
من بی تو کم دارم
سودای آب و گِل
فردات که معلومه
لطفت که محکومه
از جنس هم نیستیم
لیلا نه مظلومه
با بغضِ سر در گم
سرده هوای من
پائیزِ پائیزه
تنهاترین رهزن
فکر کن یه شعرم من
بشنو و ردم کن
با حکم بد قاضی
درگیر حدم کن
راستی چقدر عاشق
واله و شیدائی
یک روز می پرسم
چند وقته با مـائی . . .

لنگـرود ٦/٨/٨٨

هیچ نظری موجود نیست: